Ep 2•°

1.4K 193 0
                                    

پارت دوم
_ﺵ.شما...ﮐﯽ...ه.هستین..؟؟؟
دستم رو جلوش قرار دادم و بهش فهموندم که سمتم نیاد
_پ..پسرم نترس...
دی او نذاشت حرفش ادامه پیدا کنه،جیغ بلندی کشید که کل عمارت کیم رو فرا گرفت
چطور بدون اینکه به حرفاش گوش بده داشت اینطوری میکرد
_ب.بذار بریم به اقای کیم ز.زنگ بزنیم تا خودت باهاش حرف بزنی
نه اصلا نمیتونستم اینکارو انجام بدم،با این وضعم غیر ممکن بود که بتونم باهاش حرف بزنم
_ن.نه...فقط زنگ
و بعد هم سرم رو پایین انداختم
با شنیدن صدای پاهاش که داشت میرفت نگاهی به این و اونور انداختم تا اینکه دیواری نزدیک خودم دیدم و سریع بدون اینکه بلند شم خودم رو کشون کشون به سمتش بردم و زانو هامو بغل کردم و سرم رو داخلشون بردم.
توی دل خودش دعا میکرد که کاش مثل همیشه بازم بک پیشش باشه
ولی نبود...
و بودنش غیر ممکن بود...
با یاد آوری دوباره بک،بغضی سنگین دوباره به سراغش اومد و تنها کاری که تونست انجام بده سعی کرد صداش رو خفه کنه تا کسی که توی خونه هست صداش رو نشنوه
سرش رو که روی زانو هاش قرار داده بود،میتونست صدای کمی از اون زن رو بشنوه از طبقه پایین،که معلوم بود داشت با تلفن حرف میزد و کیونگسو مطمئن بود که اون ددیشه
دلش الان آغوش گرم ددیش رو میخواست تا دوباره مثل روز اول که دیده بودتش اونو آروم کنه
با یاد اوری اون روز لبخندی که به گفته ددیش مثل قلب بود روی لب هاش شکل گرفت

فلش بک

_ولی اون برای منهههه
صدای‌ جیغش با گریه اش مخلوط شده بود و من رو متوجه خودش کرده بود،البتا نه تنها من بلکه تمام کسانی که اونجا توی حیاط بودند،توجه همه رو به خودش جلب کرده بود
خیلی برام آشنا بود...
جلوتر رفتم و خواستم بفهمم قضیه چیه
_نمیدمش،مال خودم بود...تو داری دروغ میگی
از همه ی بچه های کوچیک و لوس بدم میاد و حالم رو بهم میزنه ولی چرا این بچه اینطوری نبود
با اولین نگاهی که بهش کردم،جذبش شدم...
مگه اون کی بود؟؟؟
با شروع دوباره ی گریه هاش طاقت نیاوردم و سمتش رفتم و بغلم گرفتم
پایین پاش نشستم و رو بهش گفتم
_چی شده؟؟؟چرا داری گریه میکنی؟
گریه ش شدت گرفت و برای اولین حس کردم قلبم رو کسی مثل کاغذ مچاله کرده
_ا.اون...عر..عروسک...منو....ب.برداشته
صورتش رو با دو دستم گرفتم
_اشکال نداره کوچولو،خودم یدونه از اون بهتر برات میخرم
_و.واقعا!؟
_معلومه،خب پس الان اون عروسک رو بده به دوستت،حالا چه برای خودت باشه چه نباشه
لبخندی روی لبهاش شکل گرفت که همراه باهاش منم لبخند زدم ولی فقط چند ثانیه طول کشید
لبخند کای از بین رفت،با دیدن اون لب ها که وقتی لبخند میزنه شبیه قلب میشه،داشت کنترلش رو از دست میداد،تا اینکه با حس چیزی روی شونه ش سرش رو بلند کرد و به مرد قد بلند رو به روش چشم دوخت
_آ..سلام
_سلام
مرد اول نگاهی به کای کرد و بعد به دی او،که باعث شد دی او سرش رو پایین بندازه
_خ.خب من داشتم میرفتم که دیدم صدای دعوا میاد بعدش اومدم و دیدم چه خبر شده،و میخواستم بیام ازتون اجازه اینو بگیرم که...
با دست محترمانه به دی او اشاره کرد
_ایشون رو ببرم و به قولی که بهش دادم عمل کنم
مرد نگاه عجیبی به کای کرد
_چه قولی؟؟
_براش عروسک بخرم
چند دقیقه توی سکوت گذشت تا اینکه مرد به صدا در اومد
_بیاید تو اتاقم تا باهاتون حرف بزنم
مرد رفت و کای دوباره زیر پای پسر نشست و گفت:
_پسر کوچولو اسمت رو بهم نگفتی!!!میخوای بهم بگی؟؟
پسر سری تکون داد و گفت
_ا.اسمم..دوکیونگسو
کای دستش رو جلو برد
_خوشبختم،من جونگینم...بیشتر بهم میگن کای:)
دستای کوچیک داخل دستای کای قرار گرفت و کای لبخندی بهش تحویل داد

•°The little one is happy to get fucked•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora