پارت چهارم
چند دقیقه توی همون حالت موندیم تا اینکه از اون آغوش گرم بیرون اومدم به چشمای اشکیش نگاه کردم
_آ.آجوما میدونی چند وقته رفتی؟؟؟من..منو اینجا تن.تنها گذاشتی؟
همون طور که داشتم گریه میکردم پرسیدم
گریه ام فقط به خاطر دلتنگی بود،که چند هفته نتونسته بودم آجوما رو ببینم
_نه بکهیونا...فقط مشکلی پیش اومد و...
اجوما بغضش رو قورت داد و بقیه ی حرفش رو ادامه داد:
_و نتونستم بیام
بکهیون که خیلی کنجکاو شده بوده،صاف نشست و پرسید
_چه مشکلی آجوما؟؟من میتونم کمکت کنم
آجوما که از این لحن شیرین بکهیون خوشش اومده بود اونو توی آغوشش کشید
_نه پسر کوچولوم لازم نیست،تو هم فکرت رو درگیرش نکن...وایستا ببینم،وقتی من نبودم چیکارا کردی؟
بکهیون که خیلی ذوق زده میخواست خاطراتش رو برای اجوما تعریف کنه،با یاد آوری اون موضوع لب هاش آویزون شد و سرش رو پایین انداخت
آجوما به سرعت متوجه عوض شدن بک شد و چونه اش رو گرفت و سرش رو به سمت بالا هدایت کرد
_چیشد!؟مگه قرار نبود برام تعریف کنی؟
_چرا!ولی خبر نداری که وقتی نبودی چیشد!!!
آجوما که یه لحظه ترسید اتفاقی افتاده بود،خیلی سریع پرسید
_چیشده مگه؟کسی چیزیش شده؟اصلا بگو ببینم...
تازه یاد دوکیونگسو افتاده بود که این اطراف نبود و سروصدایی ازش نمیومد
_ب.بگو ببینم کیونگسو کج...کجاست؟
قطره اشکی از گوشه ی چشم بک پایین اومد و خودش رو توی آغوش آجوما رها کرد...بالاخره میتونست بعد چند وقت حرف دلش رو به یکی بزنه و شبا با خیال راحت بخوابه.
_د.دی او رفته
_چی!؟؟
بکهیون حرفی برای گفتن نداشت و واقعا نمیدونست چی بگه
_خب ک..کجا رفته؟؟؟
بکهیون تا اومد بهش بگه صدای باز شدن در رو شنید
هر دوشون به سمت منبع صدا که در بود،برگشتن و بکهیون با دیدن اون پرستار بد اخلاق هوفی کشید
_آقای بیون وقته خوابه و شما هنوز نخوابیدید...از وقت خوابتون هم گذشته...
پرستار به آجوما نگاه کرد و ادامه داد
_پس بهتره هر کاری که دارید رو بذارید برای فردا صبح
و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا دوباره بهانه های بکهیون رو نشنوه
آجوما و بکهیون بعد از بسته شدن به هم دیگه نگاهی کردن و خنده ای از روی دیوونه بودن اون پرستار کردن
آجوما که هیچ آشناییتی با اون زن نداشت شروع کرد به پرسیدن از اون پرستاره
_این کیه بکهیونا؟تازه اومده؟؟؟
بکهیونی اهی کشید و شروع به گفتن اینکه چطور اومده کرد
_یه پرستار بد اخلاق،دیوونه که تازه اومده...بعد از رفتنت اجوما کسی نبود که مثل خودت باشه و هر روز بیاد پیشم،اونا هم وقتی حال و روز من رو دیدن بعد چند روز اون رو پیش من فرستادن،آجوما خواهش میکنم اونو از اینجا بیرونش کن
لبخندی رو لب آجوما شکل گرفت و دستی به سر بک کشید و از روی تختش بلند شد
_باشه...من اونو یه کاری میکنم،ولی الان رو بگیر بخواب که دیگه دیره از ظهر داری باهام حرف میزنی،شانس آوردی که امروز اومدم و نرفتی آزمایشگاه...
بعد هم به شوخی انگشتش رو آورد بالا و گفت
_ولی فردا رو باید حتما بری،باشه؟؟؟
_باشه
بدون هیچ حرفی آجوما با آرامش بیرون رفت تا هم خودش و هم بکهیون استراحت کنن
VOCÊ ESTÁ LENDO
•°The little one is happy to get fucked•°
Fanficخلاصه داستان:کسی که تونست دل پارک چانیول رو ببره...اون کی بود؟؟؟ چطوری این کار رو کرده بود؟؟؟چطور شد که چانیول جمله ی"امروز بیشتر از دیروز'دوست دارم'و فردا بیشتر از امروز" رو به زبون آورد...آیا اون انسان بود؟؟؟البته که نه، اون فرشته چانیول بود...کسی...