پارت سوم
_من با کیونگسو...
چان که خیلی از اولای جمله کای گیج شده بود،وسط حرفش پرید
_نکنه تو...
کای خیلی سریع حرفش رو قطع کرد و گفت
_نه نه پسر،اونطور که فکر میکنی نیستش
چان خیلی مشکوک پرسید
_خب پس چطوریه؟؟؟
_کیونگسو حوصلش سر رفته بود،صبح با هم رفتیم حیاط و واسه خاطر همین من نمیتونم بیام،ازم خواسته که یه امروز رو تنهاش نذارم و پیشش باشم
چان پوزخندی زد،از اینکه داشت دوست خودش رو از دست میداد و گوشی رو از گوشش کمی دور کرد و گفت
_اینم پرید
کای که به نظر میرسید چیزی شنیده باشه گفت:
_چیزی گفتی؟
_نه چیزی نگفتم،فعلا برو...انگار زیاد کار داری خوش بگذره
_مرسی رفیق
میخواستند گوشی رو قطع کنند که چان یهو یاد یه چیزی افتاد و سریع و قبل از اینکه جونگین تلفن رو قطع کنه گفت
_کایییی...فردا اول وقت شرکتی،نبینم بازم بخوای بمونی خونه و من رو توی اون شرکت پیش اون زنیکه تنها بذاری
کای که از پشت تلفن خندش گرفته بود گفت
_باشه بابا،حالا خوبه یه روزه
و بعد از خداحافظی کوتاهی هر دو قطع کردند
×××××
کای وقتی برگشت کیونگسو رو پشت خودش دید
لباش آویزون بود و انگار تمام مکالمه کای رو شنیده بود و از چیزی ناراحت بود،قبل از اینکه کای شروع به سوال کردن ازش بکنه خودش بود که سوال پرسید
_ددی میخوای بری؟؟؟
با لوس ترین حالت پرسید و منتظر جواب ددیش موند
_برای چی باید برم؟؟؟تازشم اگر میخواستم برم،باید صبح میرفتم...الان که دیگه کاری نیست برم و توی شرکت انجام بدم،عمو چانیول خودش انجام داده
کیونگسو که از اسم "عمو چانیول" کنجکاو شده بود و دلش میخواست بدونه کیه،پرسید:
_ع.عمو چانیول کیه؟؟؟
_دلت میخوای درباش بدونی؟؟
سرش رو تکون آرومی داد
_یکی از دوستای صمیمی منه،و بهت قول میدم که در موقعیت مناسبی همدیگرو ببینید و آشناشید
دی او لبخندی زد و تشکری از ددیش کرد
_مرسی ددی^^♡
کای در ازای اون تشکر بوسه ای روی لبای دی او گذاشت
_خوب بود امروز؟؟
_عالییی بود^^ممنونم
دی او دستاش ددیش که چند دقیقه پیش برای بوسه روی صورت قرار گرفته بود رو برداشت و محکم توی دستاش گرفت،خوشحال بود از اینکه مردی پیدا شده بود که میتونست بهش تکیه کنه و تمام درداش رو بهش بگه...خواب همچین روزی رو هم نمیتونست ببینه
شب ها میتونست راحت توی این خونه پر آرامش بخوابه و صبح ها سر حال بلند شه
توی اون پرورشگاه هیچ وقت آرامش نداشت حالا فرقی نداشت چه صبح چه شب...با دوباره به یاد آوردن صدای اون پرستار های غر غرو تمام بدنش لرزید و ترسی بهش وارد شد
کای که از حرکت یهویی دی او جا خورده بود هول شد و پرسید
_ک.کیونگسو...خوبی؟
دی او خودش رو توی آغوش ددیش که آرامش کامل بود جا داد تا اون خاطره های بد از ذهنش برن
_م.میترسم...لطفا ول..ولم نکن
کای میدونست از چی ترسیده،قبل از اینکه با دی او آشنا بشه از همه ی اینا خبر داشت،بهش گفته بودن که دی او و دوستش که منظورشون بک بوده خاطرات خوبی از بچگی تا الان نداشتند و درک میکرد که چرا اینطوری شده
بوسه ای روی سرش گذاشت و سعی کرد بحث و جَوی که بینشون پیش اومده بود رو عوض کنه
_دلت میخواد بریم پایین و نقاشی کنی؟؟؟
دی او سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد،نمیتونست ذوقی که داره رو مخفی کنه...دلش میخواست بره و روی اون صندلی و میزی که توی حیاط بود بشینه
_اره بریم*-*
بعد هم با کشیدن دست کای اونو دنبال خودش کشوند
×××××
صبح روز بعد
ESTÁS LEYENDO
•°The little one is happy to get fucked•°
Fanficخلاصه داستان:کسی که تونست دل پارک چانیول رو ببره...اون کی بود؟؟؟ چطوری این کار رو کرده بود؟؟؟چطور شد که چانیول جمله ی"امروز بیشتر از دیروز'دوست دارم'و فردا بیشتر از امروز" رو به زبون آورد...آیا اون انسان بود؟؟؟البته که نه، اون فرشته چانیول بود...کسی...