epilogue

6 2 0
                                    

رویا چیه ؟ ما رویا میبینیم یا میسازیم؟با هر قدمی که به  سمت جلو برمیدارم این کلمات را با خودم تکرار میکنم .

رویا ، افسانه، واقعیت .

کلمات معنای واقعی خودشونو از دست میدن و تبدیل به یه مشت حروف بی معنی میشن که فقط کنار هم قرار گرفتن .
واقعیت و دروغ دیگه معنای متفاوتی ندارن . با هر قدمی که به جلو بر میدارم دیوار های رو به روم کم رنگ تر از قبل به نظر میرسن ولی همچنان چشم را میزنه.انعکاس رنگ طلایی دیوارها چشمم رو میسوزونه و همین باعث میشه نگاهم رو به در بزرگ چوبی رو به روم باشه .

تمام سعی ام رو میکنم که قدم های محکم و کوتاه بردارم اما  حتی دیگه پاهامم منو جلو نمیبرن هر قدمی که به جلو برمیدارم دوقدم به سمت عقب کشیده میشم . این کفشای پاشنه دار لعنتی هم همه چیزو بد تر میکنه .

نمیشه همینجوری بیخیالش بشم . باید ببینم ، باید با چشمای خودم ببینم خودمو تا کجاها کشوندم . نمیتونم همینجوری بیخیال ، خودمو از اون سیرک لعنتی دور کنم .

لباسم تو تنم سنگینی میکنه انگار که هر تیکه از بافت پارچه تبدیل به  سوزن شده و تو پوستم  فرو میره هر چی عمیق تر میشه دردشو کمتر حس میکنم . انعکاس سنگ های گرون قیمت لباسم رو از روی آینه های بزرگ روی دیوار به وضوح  میبینم  .نه ، این من نیستم .حداقل اونی که میخواستم باشم نیستم. این منم ؟

سکوت ، سکوت و باز هم سکوت . اما فقط سکوت نیست که اتاق رو پر کرده میشه صدای مبهم نواختن پیانو غمگینی را    بین این سکوت تشخیص داد . صدای غمگین پیانو با این که به سختی شنیده میشه اما تاثیرش را روی فضای اتاق گذاشته و به بدترین نحو ممکن همه چیز را مسخره تر و کلیشه ای تر از قبل نشون میده .

حالا دیگه تقریبا چند اینچ با در فاصله دارم . دستم دستگیره فلزی سرد در رو لمس میکنه، نمیتونم تشخیص بدم دستگیره در سرد تره یا دست های من که احتمالا الان از شدت سرما ناخن های دستم هم زیر لاک مشکی رنگم  کبود شدن .

دیگه وقتشه با واقعیت روبه رو شم اما آیا دستام توان هل دادن در سنگین سالن را داره یا نه ؟

یک....دو ....سه .

در رو با تمام زورم هل میدم اما اونجور که به نظر میومد هم سخت نبود در با کم ترین تلاش هم باز میشد. نور این سالن دوبرابر سالن قبلی بود و تلاش کردم تا با دستام جلوی نور را بگیرم تا چشمام به نور عادت کنه .
اما چشم های من هیچ وقت به نور عادت نمیکنه .نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای بعد از اون . واقعیت اینه که من به تاریکی اتاق نمور و کوچیک خودم عادت دارم نه جاهای پر زرق و برق با نور زیاد. به دختر و پسر های مست رو به روم نگاه میکنم که بدون هدف بدناشونو به هم نزدیک میکنن و لب هاشون روی هم سُر میخوره لیوانای نوشیدنشون رو با بی دقتی تکون میدن و گاهی مقداری از محتویات لیوان روی لباسای ارزشمندشون میریزه . ولی این لعنتی ها هیچ چی براشون مهم نیست و حاظرم شرط ببندم حتی میتونن تا صبح هم تو این وضعیت سر کنن ، تا وقتی بتونن خودشونو به هم بمالن ." این مهمونی لعنتی یه سکس پارتی به تمام عیاره " اروم با خودم زمزمه میکنم یه جوری که بفهمم هنوز صدام را از دست ندادم .
این جور که معلومه تنها مرز بین بدن های خیس و عرق کرده این آدما یه لایه نازک از پارچه های گرون قیمت برند های معروفه . نمیدونم پسری که با هم اومدیم مهمونی الان کجاست و داره با کدوم دختر بیچاره ای لاس میزنه .حتی مطمئن نیستم اسمش رو هم یادم مونده باشه .

L'amour[ h.s]Where stories live. Discover now