ارتباط،
کلمه ای که ازش بیزارم . از هر نوع ارتباطی با آدم های غریبه و گاهاً آشناها متنفرم حالا میخواد هر نوع ارتباطی باشه، کلامی ، چشمی ، وقت گذروندن با دوستای محل کارت تو یه کافه دنج نزدیک جایی که کار میکنی. ساعت ها نشستن و صحبت کردن درباره موضوع های بی معنی که فکر کردن بهش تو تنهایی میتونه مخ آدم رو منفجر کنه. یا گذروندن یه روز خوب با خوانواده تو حیات خلوت خونه پدر بزرگت مثل یه جور باربیکیو پارتی یا یه همیچین چیزی.یا حتی رفتن به خرید تو یه روز آفتابی با دوستای دخترت وقتی که داری بستی میخوری و درباره پسری که تو باشگاه بهت چشمک زد صحبت میکنی . من از همه این موقعیت ها فراری ام اما بدترینشون میتونه وقت گذروندن با بچه ها باشه .
بچه ها منو بیشتر از هر چیزی میترسونن ، انگار که میتونن فکر تو بخونن و تو اعماق وجودت نفوذ کنن اون موقع دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی، یا ازت خوششون میاد و بهت لبخند میزنن ویا ازت خوششون نمیاد و بهت اخم میکنن .البته این یه ویژگی خوبه. یا مجبوری ساعت ها از یه بچه زشت جلو مامانش تعریف کنی در صورتی که هیچ علاقه که به صورت زشت اون بچه نداری .
من از هر نوع ارتباطی با آدم ها بیزارم .امروز یکمی عجیب بود. صبح که از خواب بیدار شدم نمیدونستم کجام یه کمی طول کشید تا متوجه بشم که تو خونه جدیدمم . و امروز دوباره یه روز خسته کننده دیگه رو شروع میکنم .
قبل از هرچیزی مثل همیشه یه دوش گرفتم و وقتی که حوله را دور خودم پیچیده بودم یه فنجون قهوه برای خودم درست کردم و یه سیگار کشیدم .من حتی اونقدرا هم از قهوه خوشم نمیاد اما فکر کنم تنها چیزیه که برای خوردن دارم.امروز برای پیدا کردن یه کار جدید از خونه میرم بیرون . هوا آفتابیه پس شاید بد نباشه که قدم بزنم کلیدارو برداشتم و از خونه اومدم بیرون .
روز نامه امروز که هر روز بیرون خونه توی صندوق نامه ها میگذاشتند را برداشتم . اوه نه من روزنامه نمیخونم به هر اتفاقی که تو این شهر لعنتی میوفته علاقه ای ندارم روزنامه را برای پاک کردن شیشه های بالکن برداشتم حواسم به لوله کردن روزنامه بود و از پله ها پایین میومدم و تقریبا عجله داشتم من حتی دلیلی هم برای عجله داشتن ندارم اما همیشه دوست دارم این جور نشون بدم که یه کاری برای انجام دادن دارم . پله ها را دوتا یکی پایین میرفتم و اصلا حواسم به اون یارویی که از کنارم از پله ها بالا میومد نبود ، اونم انگاری حواسش نبود که شونه هامون محکم خورد به همدیگه و یکی از لیوان های قهوه اش افتاد رو کفشم .
برای چند ثانیه به کفشای سفید خوشگلم که الان یه لکه بزرگ قهوه ای روشون بود خیره شدم و حس یه دختر بچه پنج ساله وقتی که حیوون خونگیشو از دست میده رو داشتم .پسر بیچاره ای که حالا رو به روم وایساده بود حتما با خودش فکر میکرد که الان میزنم زیر گریه .
YOU ARE READING
L'amour[ h.s]
Fanfictionفریادم را بشنو زمانی که نفس درسینه ام خفه شده ، دستانم را بگیر زمانی که دیگر خون در رگ هایم جاری نیست ، مرا را ببوس ؛ وقتی که دیگر زمانی باقی نمانده...