تو زندگی فراز و نشیب های زیادی وجود داره و بعضی ها باور دارن که همین سختی هاست که باعث شده آدما به آینده امیدوار باشن و به قول خودشون به سمت جلو قدم بر دارند .این سختی هاست که باعث میشه برای چشیدن طعم یک پایان شیرین ، زهر هر روزمان را از جام زندگی سر بکشیم بدون اینکه ذره ای خم به ابرو بیاوریم ویا شکایت کنیم . همه رو به جلو نگاه میکنیم و معتقدیم کسی که سر برگردونه و حتی دزدکی به عقب یه نیم نگاهی هم بیاندازه معکوم به شکسته. اما در عین حال باور داریم که این شکست ها هستند که زمینه ساز موفقیت میشن . ولی معیار واقعی موفقیت چیه ؟
یک هفته از وقتی که اسباب کشی کردم میگذره اینجا همه چیز متفاوت تر از بقیه خونه هاییه که تا حالا دیدم . دوتا اتاق خواب داره که من تا حالا پامو تو هیچ کدومشون نذاشتم و همه مدت رو کاناپه جلو تلویزیون میخوابیدم و بیشتر وقتم را تو تراس میگذروندم .
ولی چیزی که اینجارو متفاوت میکنه صبح های خیلی زود اینجاست وقتی که اولین پرتو های نور خورشید به صورتم میخوره و جوری که اتاقو روشن میکنه را دوست دارم یه گرمای لذت بخشی به خونه میده .دیروز از چند جا برای مصاحبه زنگ زدند و گفتند که چه ساعتی میتونم برای ملاقات برم پیششون اما من خیلی حال و حوصله بیرون رفتن از خونه را نداشتم و این روزا هم
هوا کم کم داره سرد میشه و بیرون رفتن از خونه را برای آدم سخت تر میکنه .
اما وقتی از کافه سر خیابون بهم زنگ زدن و گفتن که نیاز به یک گارسون جدید دارند همه بی حوصله بودنم کنار رفت و یاد جیب خالی ام افتادم پس وقت را تلف نکردم و به دیدنشون رفتم .انگاری گارسون بیچاره ای که قبل از من اینجا کار میکرد احتیاج به پول بیشتری داشت و باید خرج خواهر و برادرهاشو هم میداد و حقوق اینجا هم به زور میتونست خرج یه نفرو دربیاره برای همین چاره ای جز رفتن از اینجا رو نداشت . صاحب کارم اقای رابینسون مرد مهربونی بود اون همه اینارو بهم گفت و درباره روز های کاریم باهام حرف زد . همه روز هفته جز سه شنبه ها که روز استراحت کافه است .
کار سختی هم نبود فقط باید سفارش هارو میگرفتی و به صندوق تحویل میدادی گهگاهی هم وقت اضافه گیر میاوردی چون کافه اونقدر ها هم شلوغ نمیشد .امروز دومین روز، نه اولین روزیه که دارم به طور رسمی اینجا کار میکنم دیروز نیمه وقت برای یاد گرفتن یه سری از کار ها یا به قول آقای رابینسون فوت و فن این کار اونجا بودم . اقای رابینسون منو به یکی از کسایی که اونجا کار میکرد معرفی کرد "جینجر " دختر صاف و ساده ای بود از اون دسته از آدما که وقتی لبخند میزنن گونه هاشون سرخ میشه . جینجر اینقدر مهربون بود که تمام بعد از ظهر را صرف یاد دادن اصول و قوانین اینجا به من کرد.
هر وقت هم که من چیزی رو متوجه نمیشدم با مهربونی لبخند میزد و با انگشت اشارش عینک ته استکانیش را روی صورتش جا به جا میکرد و دوباره مشغول توضیح دادن به من میشد . هر از چند گاهی هم با دستش موهای فرفری قرمزش را از رو صورتش کنار میزد و دوباره گونه هاش قرمز میشدند و این چرخه ادامه داشت.
YOU ARE READING
L'amour[ h.s]
Fanfictionفریادم را بشنو زمانی که نفس درسینه ام خفه شده ، دستانم را بگیر زمانی که دیگر خون در رگ هایم جاری نیست ، مرا را ببوس ؛ وقتی که دیگر زمانی باقی نمانده...