"لعنتی"
اولین کلمه ای که به ذهنم اومد بعد از این که انگشتمو با کاغذی که سعی میکردم تا کنم بریدم. این لعنتی خیلی درد داشت ،کلمه ای که جدیدا خیلی به کار میبرم لعنتیه نمیدونم شاید به خاطر اینه که این زندگی لعنتی هر روز داره لعنتی تر از روز قبل میشه و منم فقط نمیتونم دست از سر این کلمه بر دارم.
با این که انگشتم زیاد خون نمیومد اما من زبونمو روی زخم کوچولوم کشیدم تا مطمئن بشم که خونش بند میاد و به محض اینکه طعم آهن خون رو توی دهنم حس کردم به خودم و اون کاغذ احمق برای بار هزارم لعنت فرستادم . این روزا خونه من پر از کاغذ و کارتن های خالی مواد غذاییه این جور که صاحبخونه خیکی بد اخلاقم اقای جونز ، بهم گفت تا هفته دیگه باید این خونه نمور و تاریکش رو تخلیه کنم وگرنه احتمالا ازم شکایت میکنه و باید درگیر دادگاه های محلی این شهر بشم که این اخرین چیزیه که تو این مرحله از زندگیم احتیاج دارم .
پس من تصمیم گرفتم که همین امروز این خونه داغونش رو بهش تحویل بدم وتنها کاری که باید انجام بدم جمع کردن یه سری خرت و پرتاییه که احتمالا هیچ وقت بهشون احتیاج ندارم اما همیشه با خودم جابه جا میکنم مثل جوراب طرح توت فرنگی که مامان بزرگ سال آخر زندگیش برام بافته بود.
با یاد آوری روزای گذشته قلبم برای بار هزارم از درون خورد میشه آسیبی که به قلب من رسیده مثل آسیب عصبی میمونه که به مغز یه آدم معتاد میرسه، قرار نیست ترمیم بشه فقط باید دیگه تو موقعیت آسیب دوباره قرار نگیره .
وسیله زیادی با خودم ندارم جز کتابام و ماشین تحریرم و چند تا خرت و پرت که هر سال کریسمس مامان و خواهرام با یه کارت پستال مسخره برام میفرستن پس همه لباسام و همه این وسایل روی هم توی چهارتا کارتن جاشدن و بعد از اینکه مطمئن شدم درشون محکمه و احتمال باز شدنشون هنگام جابه جایی تقریبا غیر ممکنه کنار شومینه گذاشتمون و رفتم تا به بقیه کارها برسم .
این روزا نمیتونم بیش تر دو ساعت در شبانه روز بخوابم پس کلی وقت آزاد دارم و کلی کارهای الکی که حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم پس قبل از همه چیز تصمیم گرفتم یه دوش آب گرم بگیرم تا شاید یه کمی از خستگی ام کم کنه . چیزی که همیشه درباره این خونه دوست داشتم حموم این خونه بود.با این که کوچیکه و تقریبا هر لحظه ممکنه سقفش بریزه روی سرم و سرامیکای کف حموم یا لق شدن یا ترک خوردن اما من بیش تر وقتم رو یا توی حموم توی وان یا توی پذیرایی روی کاناپه آبی رنگم میگذرونم .
وقتی که منتظرم وان با آب پر بشه تصمیم میگیرم که موهامو بالای سرم ببندم از اون جایی که موهای من خیلی بلندن شستنشون کار آسونی نیست و ترجیح میدم امروز نشورمشون وقتی موهامو میبندم متوجه دو تا جوش روی پیشونیم میشم این عوضی های کوچولو بدون هیچ دلیلی از کجا پیداشون میشه. همینطور زیر چشمام از همیشه بیشتر سیاه شده و به خوبی نشون میده که من هفته هاست که خوب نخوابیدم .
YOU ARE READING
L'amour[ h.s]
Fanfictionفریادم را بشنو زمانی که نفس درسینه ام خفه شده ، دستانم را بگیر زمانی که دیگر خون در رگ هایم جاری نیست ، مرا را ببوس ؛ وقتی که دیگر زمانی باقی نمانده...