💎طوری زندگی کن که انگار قراره چند دقیقه بعد بمیری پس از لحظه ی الانت خوب استفاده کن;)💎
ساعت 00:53/نیویورک/زایون کلاب
♤Riana♤
حالم خیلی بده...
4ساعت گذشته و ازش هیچ خبری نیست!
بعد از دعوایی که با اون گنده بکا کرد ناپدید شد و انقد سالن شلوغ شده بود که نمیتونستیم بریم دنبالش بگردیم.
گفتیم پشت میکروفن سالن بارها وبارهااا تو کل سالنای کلاب صداش زدن اما....خبری نشد!
دلم بد شورمیزنه!!!
گریم گرفت...
کایلی ام مثل من نگرانه و با دستای یخش دستامو نوازش میده...
برت خیلی عصبانیه و داره با اون ایوان عوضی بحث میکنه.
فقط صداهاشونو میشنوم چون تو بغل کایلی دارم اشک میریزم...
برت: توی حروم زاده باعث همه ی اینایی!ازت شکایت میکنم!!!!
ایوان: به تو ربطی نداره این یه چیز بین منو ریله!
ایوان واقن یه لجن به تمام معناست!
تام سعی داره آرومشون کنه ولی خب برت خیلی عصبیه و حقم داره!
یکم دعوا خوابید.
اما بعد چند مین دوباره برت با عصبانیت جدی از سر میز بلند شد
باعث شد نگاهامون بره سمتش و کاری که میخواد کنه.
رفت سمت ایوان و یقشو محکم گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:
"توی حرومزادههه ی عوضی که به خواستت رسیدی.. چی میخوای اینجا الان؟"
ایوان هم تو صورتش داد زد:
"به تو ربطی ندارههه فاک آف !!"
برت یه سیلی خوابوند در گوش ایوان که ایوان هم با کله رفت تو صورت برت!
با صدای کتک کاریاشون همه برگشتن سمتشون و نگاشون میکردن!!
کم کم دعواشون داشت شدت میگرفت چون بد همو میزدن اشلی لوس و هرزه سر برت جیغ زد:
"عوضی ایوانمو ووول کن!"
من بلند شدم که برم اون هرزه رو بزنم که کایلی گرفتم
YOU ARE READING
X
Fanfictionایکس! یعنی خیلی چیزارو نباید بدونی، یا شایدم... اگه بدونی کل سرنوشتتو تغییر بده... . . اگه مغزت میکشه که زندگی ها بهم گره خورده ی مرموز رو حس کنی... او... گفتم خیلی چیزارو بهتره ندونی! هیچی بیخیال...