"قبل ازینکه دیر بشه دست بجنبون!
چون بعد ازینکه کار از کار گذشت، دیگه پشیمونی و حسرت به درد هیچکس نمیخوره!"
#R[5:17ظهر/هتل]
♧Rieal♧
+ریااا..... ریااا صبر کننن
تو راهروی هتل اسمشو داد زدم ولی فقط سرعت قدماشو بیشتر کرد.
سرمو از کلافگی تکون دادم و تو راهرو دوئیدم.
رسیدم بهش و از پشت آرنجشو گرفتم.+ریااا چرا به جای پرسیدن قهر میکنی؟؟
دستشو محکم تکون داد که ولش کنم و با حرص تو صورتم تشر زد:
_بپرسممم؟؟من باید بپرسم؟؟؟ چرا تو هیچی نباید به من بگی؟هااا؟
+خیل خب خیل خب میدونم..دو دیقه صبر کن در نرو بهت میگم باشه؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد و با اون یکی دستش دستمو پس زد
رو به روش ایستادم
+ببین...من میترسیدم بهت بگم!
غلیظ،گه نخور نگام کرد
+مسخره نگاه نکن! جدی میگم!
چشماشو چرخوند
+خب...ببین..میترسیدم..چون..عام...خب...من اونو...من اونو...من اونو دزدیدم!
اخم کرد و چهرش یکم جدی تر به نظر میومد
+ازین میترسیدم که...ترس که ن راستش آمادگیشو نداشتم بگم، یعنی...پوفف...ینی... فکر میکردم که کلی سرزنشم کنی یعنی..
حرفمو قطع کرد و صداشو برد بالا
_واقعا انتظار داری این غلطارو بکنی و سرزنشت نکنمممم؟
منم دفاع کردم
+ریاااا خب اونااام گوشیمو بفاک دادن!!!
_تو مثل اوناییی؟!!
+ننن!....ولی ...ولی خب...من گوشییی ندارمممم
_به جهنممم!تو اونارو نمیشناسی ریل!!!نمیدونی دیشب چه بلایی سرمون آوردن الان از کجا معلوم اون گوشی ردیابی نباشه؟!!
+چیییی؟!!!
مثل برق زده ها چشامو گرد کردم.
مثلا هیچی نمیدونم..._میگم بهت ولی باید از شر اون گوشی خلاص شی
+ن اینو از اون کله گنده ها کش نرفتم یکی از بادیگارداشون بود
YOU ARE READING
X
Fanfictionایکس! یعنی خیلی چیزارو نباید بدونی، یا شایدم... اگه بدونی کل سرنوشتتو تغییر بده... . . اگه مغزت میکشه که زندگی ها بهم گره خورده ی مرموز رو حس کنی... او... گفتم خیلی چیزارو بهتره ندونی! هیچی بیخیال...