اییییییییی! درد میکنه!
شوکه به پسری که تا چند دقیقه پیش حتی صدای نفس کشیدنش هاش هم نمی یومد، خیره شد.
جیمین با نگرفتن واکنش دلخواهش بیشتر شکمش رو فشرد و فریاد بلندتری کشید و نفسش رو برای چند لحظه کاملا حبس کرد.
تهیونگ با صدای دادهای جیمین به خودش اومد. کاملا دستپاچه به سمتش رفت:
-جیمینی چی شدی؟ کجات درد میکنه؟ معدته؟...با دیدن چهره ی کبود شده ی پسر بزرگتر وای بلندی گفت و پتو رو از روش کنار زد:
-باید...باید بریم دکتر...می تونی راه بیای؟! نه نمی خواد کولت می کنم.************************************
با نگرانی نگاهش رو بین مهمون ها چرخوند. نبود...هر چی بیشتر می گشت، نا امیدتر می شد.
+هیونگ؟! چیزی شده؟
با عجله به سمت جونگ کوک برگشت:
-تهیونگ رو ندیدی کوک؟
متعجب با چشم های درشتش به برادر دلواپسش خیره شد:
+تهیونگ؟ ته هیونگ رو می گی؟ کیم تهیونگ؟
کلافه دستی بین موهاش کشید: اره کوک کیم تهیونگ، ندیدیش؟
پسر کو چکتر چشم هاش رو تا جایی که می تونست درشتر کرد:
+مگه تهیونگ هیونگم قراره بیاد؟************************************
چشم هاش رو روی هم فشار داد و با التماس به مین جاء خیره شد. امیدوار بود که حداقل منظورش رو بگیره و بهش کمک کنه ولی پسرک انگار احمق تر از این حرفا بود.
+یکم تحمل کن چیم هیونگ، الان میریم بیمارستان!
ظاهرا نقشش رو خیلی عالی بازی کرده بود. با بی قراری توی تختش جابجا شد و برای خالی نبودن عریضه هراز گاهی ناله ی کشیده ای سر می داد. جیمین فقط می خواست جلوی رفتن تهیونگ به اون مهمونیه لعنتی رو بگیره اصلا فکرشم نمی کرد که اوضاع اینطور از کنترلش خارج بشه!
تهیونگ نگران به سمتش اومد و سیوشرتی تنش کرد. زیر بغلش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
-جیمینی! سعی کن وزنت رو بندازی روی من تا بتونم بلندت کنم.
اما پسرک اینچی از جاش تکون نخورد. انگار که با چسب به تخت چسبونده بودنش!
میدونست اگه پاش به بیمارستان برسه کارش تمومه. دکتر خیلی راحت می فهمه که داره تمارض میکنه و اونوقت واقعا نمی دونست جواب تهیونگ رو چی بده. پس باید تمام تلاشش رو برای دکتر نرفتن می کرد.
+بهم دست نزن، درد میکننننننه اییییییی...
از نگاهش بیچارگی می بارید. می دونست که باید هر چه سریعتر هیونگش رو به بیمارستان ببره. ولی جیمین اجازه نمی داد که بهش نزدیک بشه.
دلش از فریادهای پسرک ریش می شد ولی مجبور بود به خاطر خودش هم که شده اونها رو نادیده بگیره.
-هیونگ فقط یه ذره تحمل کن! گفت و هر چی زور داشت به کار برد و او رو از تخت جدا کرد.
جیمین تمام توانش رو توی دست و پاش ریخت و همزمان با فریادهای گوش خراشش، خودش رو به سمت پایین می کشید تا تهیونگ نتونه کاری بکنه.
-مین جاء! بیا کمک همینطور مثل بز نگاه نکن!
***************************************
برای هزارمین بار انگشتش رو روی اسم تهیونگ گذاشت و تماس رو برقرار کرد و برای هزارمین بار به اون بوق مسخره و بعد صدای اپراتور که براش حکم ناقوص مرگ رو داشت، گوش داد.
با نگاهش حرکاتش رو دنبال میکرد. کم مونده بود به گریه بیفته.
-یونگ...اگه...اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ باید برم دنبالش...
پوزخند مسخره ای روی لبهاش شکل گرفت. احتمال اینکه هوسوک رو پیچونده باشه براش خیلی بیشتر از اینکه اتفاقی واسش افتاده باشه، بود.
-ببینم شماره ی اون پسره رو داری؟
سوالی بهش خیره شد.
-پارک جیمین! اون حتما خبر داره که کجاست. بهش زنگ بزن زود باش.
+پسرم!
با حرص چشم هاش رو بست و به سمت پدرش برگشت.
توی اون کت و شلوار گرون قیمت با اون لبخند فوق مصنوعیش واقعا مزحک به نظر میومد.
+میونگ و خانوادش اومدن، برو و بهشون خوش امد بگو!
البته همش همین نبود. از چشم هاش می خوند، اگه کوچکترین بی احترامی ای بکنه حقش رو کف دستش می زاره.
در لحظه ی اخر به سمت یونگی برگشت و اشاره کرد که تهیونگ رو پیدا کنه.
هوفی کشید. متنفر بود از هر کاری که به اون لعنتیه از خود راضی منتهی می شد. با حرص بین مخاطبینش گشت و روی اسمش مکث کرد.
YOU ARE READING
REBORN
Fanfictionجیمین و تهیونگ دوتا دوست و هم اتاقی... اتفاقات و مشکلاتی که باهاشون دست و پنجه نرم میکنن... و ایا فقط دوست هستن؟ Couple: Vmin,Hopv,Namjin ژانر: روانشناسی، عاشقانه، روزمره، مرموز، طنز، اسمات