Twenty three

575 135 8
                                    

كشو بين دستم بازو بسته ميكنم و به سمت موهام كه توي دست ديگم جمع كردم ميبرم،
جَوي كه از ديشب توي خونه حاكم شده كم كم داره حالمو بهم ميزنه،
سكوت
چشماي گم شده
و لباي بي انحنا....
من صبور نيستم،برعكس خودش!
ادكلن مشتركمونو روي پوست ضربان دار مچم اسپري ميكنم و به آينه اي كه تصوير خودم رو نشون ميده لبخند ميزنم،
يادمه دكتر كان گفت بايد به خودم انرژي مثبت بدم پس خيره به تصوير خودم نيشخندي ميزنم و همين كارو ميكنم،
_اين خوشتيپ ديگه كييه؟
حداقل شايد بتونم با اين تيپي كه زدم به حرف بيارمش،
از اتاق بيرون ميام و چشامو براي پيدا كردنش ميگردونم،
ميبينمش،پشت به من جلوي آيينه وايستده،
مبني به تصويري كه ازش توي آيينه ميبينم اخماشو تو هم كرده و غرق فكره،
افكاري كه هيچ ازشون سر در نمييارم،
ولي ميخوام كشفشون كنم،
سعي ميكنم رفتار ديشبو پاي مستيش و امروز صبحو بابت معذب بودنش بذارم
لبخندي روي لبام ميكارم و به سمتش ميرم!
_آقاي جئون!
متوجه ميشم كه شنيدن صدام شكش ميكنه،
سمتم برميگرده و بي اراده لبخند ميزنه،
ميتونم برق چشماشو وقتي نگام ميكنه ببينم،
بابت انحنايي كه بالاخره روي لباش ميشينه خوشحالم،
با لبخندي كه پر رنگ تر شده ميپرسم،
_چطور شدم؟
ميبينم كه خيلي زود انحناي روبه پايين جاشو به لبخند روي لبش ميده و دوباره گوشهام پر از سكوت ميشه،
جلوتر ميرم و صورتشو با دو دستم ميگيرم،
_جونگكوك،عزيز دلم،چرا باهام حرف نميزني؟
نگاهشو ازم ميگيره و به گردنبدي كه حلقه ي مشتركمون ازش آويزونه ميده،
دست چپشو بالا مياره و دستمو از صورتش جدا ميكنه،
ترسي منو گرفتار خودش ميكنه،اين رفتارا خيلي از جانگكوكي كه ميشناختم دوره،
دستمو جلوي لباش ميگيره و با بستن چشماش بوسه اي روش ميذاره،
_جاي من بودي چيكار ميكردي تهيونگ؟
سكوت ميكنم و با پايين فرستادن آب دهنم سعي ميكنم ترسمو كنار بزنم،
_بابا ازم ميخواد با دختر شريكش ازدواج كنم ولي...،
دستمو از دستش بيرون ميكشم،شكه از حركتم چشماشو باز و متعجب بهم خيره ميشه،
_ولي تو منو دوست داري؟
پوزخندي ميزنم و دو دستمو روي شونه هاش ميذارم،
_مطمئني جونگكوك؟اگه مطمئني چرا مردد شدي؟چرا خودتو ازم دور ميكني؟
چشماشو به هم فشار ميده و نفس عميقي ميكشه!
_چون پدرم يه خودخواهه،چون اگه قبول نكنم يعني همه ي تلاشاي امسالم ميره به درك،
چون دوباره بايد برگردم عقب،
نه خانواده اي نه كاري نه پولي...،
دندونامو به هم فشار ميدم و با برداشتن دستام از شونه هاش پشت بهش ازش دور ميشم،
الآن نميتونم فكر كنم،
تو اين وضعيت حتما يه حرف غلطي ميزنم يا تصميم اشتباهي ميگيرم،
با انگشتاي شستم چشمامو فشار ميدم و سعي ميكنم سر دردي كه يهويي سراغم امده رو تسكين بدم،
_تهيونگ!
دستش روي شونم ميشينه و باعث ميشه سمتش برگردم،
_من...من خيلي بهش فكر كردم...،
ميخوام سريع تر تصميمشو بعد از خيلي فكر كردني كه ميگه بشنوم ولي لباي لعنتيشو تكون نميده،
تا وقتي كه توي ذهنش كلمه هارو كنار هم ميذاره منتظر ميمونم،
_نميشه من كاري كه بابا ازم ميخوادو بكنم ولي توام بموني؟
پيشونيمو جمع ميكنم،متوجه حرفاش نميشم،
لب پايينشو بين دندونش ميگيره و مردد حرفشو ميزنه،
_ما ميتونيم مخفيانه باهم باشيم بدون اين كـ...
حرفشو با سوالي كه ميپرسم ميبرم،
_مگه بچه بازييه؟
نگاهشو ازم ميگيره و لبشو با زبونش خيس ميكنه،
_ولي .... لعنتي من نميخوام از دستت بدم ...
زير لب زمزمه ميكنه و باعث ميشه قلبم تير بكشه،
_اين جانگكوكي كه جلوم وايساده،همونه؟
هموني كه هيچ خودي براش مهم نبود؟
هموني كه پا به پاي من سوخت و درد كشيد؟
اين آدم خودخواه روبه روم كييه جانگكوك؟
ميبينم كه قطره اشكي چشماي قشنگشو ترك ميكنه،
نميخوام بيشتر از اين حرف بزنم،
تو وضعيت خوبي نيستم كه بتونم منطقي حرف بزنم،
الآن اگه چيزي بگم دلشو به درد مييارم ودليل چشماي ترش ميشم،
_بهم يكم وقت بده جانگكوك!
ژاكتمو از آويز نزديك در برميدارم و قبل از باز كردن در به جسم افتادش نگاه ميكنم،
_فكر نكنم امروز بتونم باهات بييام مهموني،ببخشيد تنهات ميذارم!
با لحن آرومي زمزمه ميكنم،
هنوز چيزي تموم نشده كه پلاي پشت سرمو خراب كنم،
هنوز اينجوري ديدنش منفور ترين صحنه ي زندگيمه،
جانگكوك براي من كسيه كه هميشه محكم موند،
حتي وقتي من خم شدم،
دستمو روي گاز موتور ميچرخونم و متوجه جانگكوكي كه دنبالم تا دم در امده بود نميشم،

"خوب سلام!
ممنونم بابت ١كايي شدن رمدي!
به نظرتون چرا رمدي ووتاش كمه؟
قشنگ نيست؟
دلم ميخواد يه فيك ديگه هم بنويسم كه يه كوچولوشم آپ كردم ولي پر از انرژي منفييم،
دوباره بايد بنويسم و التماس كنم حداقل بعد خوندنش اون ستاره ي بي رنگو نارنجي كنن،
واقعا اگه سختتونه اصلا نخونينش!

RemedyWhere stories live. Discover now