《3》

2K 416 51
                                    

جونمیون لباس پوشیده روی تخته نشسته بود و از شدت اضطراب عصبی پاهاشو تکون میداد .
سهون اما با سردرگمی و عجله دکمه شلوارشو میبست و در همین حین به دنبال پیراهنی بود که به تن کنه اما جستجو هاش بی نتیجه بود . پس بیخیال شد و با بالا تنه برهنه روبروی جونمیون ایستاد.
_خوب !؟
+ خوب که خوب !!
_ زود باش بگو چجوری منو آوردی اینجا ؟
+ هاه ...اقارو ... احمقی یا خودتو زدی به احمقیت... من بعد از اینکه جنابعالی رو کشیدم عقب و ضربه ای که تو سرم حس کردم دیگه چیزی یادم نمیاد .
با یاد اوری دردی که قبل از بیهوشی توی سرش حس کرده بود دستی به سرش کشید اما هیچ زخم و دردی رو حس نکرد . سهون کلافه نگاهی به اطراف انداخت.
_ پس من اینجا چیکار میکنم؟!
+ چرا از من میپرسی...‌از خودت بپرس چون دقیقا من همین سوال رو از تو دارم ...من اینجا چیکار میکنم ...روی این تخت و بدون لباس ؟؟؟ نکنه منو دزدیدی که بلا ملا سرم دراری.
سهون خنده عصبی به روی جونمیون پاشید و با تمسخر به چشمهاش خیره شد 
_ اون اخرین کار غیر ممکنیه که ممکن نیست انجام بدم ... با خودت چی فکر کردی...زشت کوتوله
جونمیون عصبی دستهاشو به کمرش تکیه داد :
+ چییییییی زشت کوتولههههههه ....محض اطلاعت جوجه پلیس ، من به عنوان یه مرد اونقدر خوشگل هستم که حتی زن ها هم به من حسودیشون میشه .البته که یه مرد نیاز به جذابیت داره نه خوشگلی که اونم من دارم .و در مورد قد .. قد من نرماله شاید این تو هستی که زیادی دراز تشریف داری ... و بزار بهت بگم من حاضرم با یه خر بخوابم اما با تو بیریخت و از خود راضی نه ...
سهون پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_ هیییی نگفته بودی علاوه بر گرایش به همجنس خودت گرایش به حیواناتم داری .
+ خفه شو احمق عوضیییییی
و به سمت سهون یورش برد و با چنگ زدن موهای سهون و کشیدنش سمت پایین شروع به تکون دادن سر سهون با موهای بینواش کرد .
_یاااا ول کن موهامو وحشییی ولشون کن کندیشون....اییی .
+ عوضی منحرف ....یالا بگو منو دزدیدی اوردی اینجا چیکار ...ازت شکایت میکنممم .
سهون در جواب جونمیون دستاشو تو موهای جونمیون کرد و متقابلا شروع کرد به کشیدن موهاش.
_ تو داری به یه پلیس تهمت میزنی....تو منحرفی نه من ...لعنتی دردسر ساز ...تو یه عذاب محضی.
+ ایی ول کن موهامو دراز بد قواره یاا .... باید میدونستم که یه فکری تو سرت داری که اینقد کَنه من شدی.
سهون بیشتر موهای جونمیون کشید .
_ کوتولههههه موهامو ول کننن...
و در همین حین که مشغول گیس گیس کشی بودن صدای تلفن از بیرون اتاق اومد. با اومدن صدای تلفن از کشیدن موهای هم دست برداشتن و با تعجب به هم نگاه کردن .. سهون با عجله موهای جونمیون رو رها کرد و خواست سمت در بره که جونمیون سریع پشت یقشو گرفت و کشید عقب و خودش سریع تر از اتاق زد بیرون و به دنبال صدای تلفن رفت ... اما چند دقیقه نگذشت که تلفن رفت روی پیغام گیر .
《جونمیونا ...سهونا بیدارین ؟..امید وارم که بیدار باشید چون بچه ها تا چند دقیقه دیگه میرسن ...با بکهیون فرستادمشون خونه ...خودمم عصر میام .میبینمتون...》 و بوووووق.
جونمیون با دهن باز سمت تلفنی که در نهایت پیداش کرد بوده برگشت . شیومین هیونگش به تلفن این خونه زنگ زد بود ...یعنی میدونست که جونمیون اونجاست.
_ این کی بود ؟
جونمیون با گنگی نگاهی به سهون انداخت و در همون حالت جوابشو داد.
+هیونگم ..
_ چی...میدونستم ...همش زیر سر تو بود ... اینجا کجاست ؟؟؟ .. ..تلفنم کو باید زنگ بزنم به همکارام بیان بگیرنت ...به جرم ادم ربایی.
جونمیون اما اینبار بدون هیچ جوابی فقط به سهون نگاه می کرد ...یک آن به خودش مشکوک شد بود که نکنه واقعا اون سهون رو دزدید باشه ... ولی اون که هیچی یادش نمیومد و خوب دلیلیم نمیدید ازین کارا کنه !!
سهون بعد از پیدا نکردن تلفن همراهش به سمت تلفن خونه رفت و به اولین کسی که به ذهنش رسید زنگ زد .
× الو هیونگ...
با تعجب به تلفن نگاه کرد ...چانیول از کجا فهمید بود کیه؟ این که شماره خونه است و اولین بار بود باهاش زنگ میزد بهش.
_ چ چانیول... کجایی من...
اما چانیول نذاشت حرفشو تموم کنه و سریع جواب داد.
× هیونگ اومدم سفارشاتتو بگیرم ..ترافیک خیلی زیاده فک نکنم تا یک ساعت دیگه برسم خونتون ...ولی تمام سعیمو میکنم...از طرف من از جونمیون هیونگ هم عذرخواهی کن و بگو خیالش بابت سفارش هاش راحت باشه سریع میرسونمش.
_چی؟
× اوه هیونگ باید برم ..فعلا.
و تلق تلفن قطع کرد .
سهون خشک زده تلفن از گوشش برداشت و جلو صورتش گرفت و بهش نگاه کرد .  
به تلفن توی دستش خیره شد بود و عمیق توی ذهنش دنبال ردی بود که بفهمه دقیقا الان چه کوفتی اتفاق افتاده ..
چانیول میدونست که اون همره با جونمیونه و تازه ازش خواسته بود از طرفش از جونمیون عذر خواهی کنه !! به حق چیزهای ندیده و نشنیده !!!
با تکون خوردن دست جونمیون نگاهشو از تلفن گرفت و به صورتش داد .
با خودش فکر میکرد  با این مرد اینجا تو این خونه چیکار میکنه...یه حس عجیبی بهش میگفت که یه خبرایی هست که اصلا جالب نیست .
آب دهنشو قورت داد و تلفن برگردوند سر جاش و توی چشمای جونمیون خیره شد .
_فک نکنم تو منو دزدیده باشی !
+ها!؟
_چون چانیول میدونست منو تو اینجاییم؟!
+چی؟! میدونست !؟اینجا چخبره ؟؟ اصلا اینجا کجاس ؟ چرا ازش نپرسیدی!؟
_منم دوست دارم بدونم .اما اون نذاشت حرف بزنم .
دستشو توی موهاش کشید که دوباره متوجه حلقه توی دستش شد.. این حلقه و اون عکس ...!!!
نگاهشو توی خونه چرخوند. خون بزرگ و شیکی به نظر میرسید .نگاهش به پله ها افتاد که به سمت پایین میرفت. پس با کنجکاوی به سمت طبقه پایین حرکت کرد.جونمین هم به ناچار پشت سرش حرکت کرد .
با رسیدن به طبقه پایین دهنش از فضای زیبای خونه باز موند.یه سالن خیلی بزرگ و لوکس که یک طرفش اشپزخونه خیلی مجهز و لوکسی  قرار داشت و یه طرف دیگش یی
یه نشیمن با ست راحتی و تلویزیون بسیار بزرگ .و دیوار روبرو پله سرتاسر شیشه بود که قسمت هاییش با پرده پوشید شده بود و باغچه پر از گل و گیاه خونه رو نشون میداد . دکور خونه رنگ قهوه ای چوبی و مشکی وسفید بود ... دقیقا رنگ هایی که سهون برای دکور خونه میپسندید.
اروم و با شگفتی جای جای خونه رو نگاه میکرد...کلا موقعیت رو فراموش کرده بود. نگاهش به قاب عکس خیلی بزرگ بالای شومنه که افتاد حس کرد که داره سکته میکنه .
یه عکس بزرگ از خودش و جونمیون که با لبخند های شاد شنگول دوتا پسر بچه کوچیک رو محکم بغل کرده بودن .
یه ( چیی؟!) ناله مانند از دهنش بیرون اومد که توجه جونمیون رو بهش جلب کرد .به سمت شومینه رفت و با دهن باز به عکس بزرگ‌ و قاب های کوچیک روی شومینه نگاه کرد.
عکسها همه از جونمیون و سهون و اون دوتا بچه بودن ..
دست لرزون جونمیون اروم  سه قاب عکس رو برداشت و سر در گم بهش نگاه کرد .
+ این کیه که انقدر شبیه منه... من که هیچ وقت با تو عکس نگرفتم ..این بچه هاکی هستن؟
_ من تا حالا یبار هم کنار تو وا نستادم درست حسابی ...چه برسه به اینکه عکس بگیریم اونم با همچین لبخندی ..اونقدر عمیق .
جونمیون نگاهشو به سهون داد و تا خواست دهن باز کنه و چیزی بگه صدای ایفون اومد .
سهون سریع به سمت ایفون رفت.یه پسر نوجوون پشت در بود .
+بکهیونِ ...پسر برادرم !!
صدای جونمیون کنار گوشش شنیدو سریع دکمه بازکردن در رو زد .
طولی نکشید که در چوبی خونه سریع باز شد و دوتا پسر بچه مثل موشک از در داخل اومدن و به سمت سهون و جونمیون دویدن و همونطور جیغ جیغ کنان خودشون رو اویزون اونها کردن ..
■ بااباایییااا...دلم تنگ شده بود براتون.
● باباهیییی دلم تنگ بود.. بخلم کن .
پسر بچه کوچیک تر این حرف رو زد و بعددستش رو سمت سهون بلند کرد.
سهون و جونمیون سریع و با وحشت به هم نگاه کردن ..اون دوتا درواقع پسربچه های توی عکس بودن ..و... باباااا ... دیگه چییی.؟؟
سهون سریع خودشو از بغل پسر بچه کند و چند قدم عقب رفت .
جونمیون هم به همین روش بچه رو از خودش جدا کرد و با ترس خودشو بهه سهون چسبوند و پچ پچ کنان شروع به حرف زدن کرد .
+اوه سهون بهم بگو که دوربین مخفیه ...نگو که در عرض  یک شب منو تو ازدواج کردیم بچه دار شدیم .
سهون با گیجی نگاهی بهش انداخت..
_ چییی امکان نداره..مردا که نمیتونن بچه بیارن ....بعد من دوس دختر دارم .
+ پس اینا چی میگن ؟
نگاهشو از جونمیون گرفت و به دوتا پسر بچه داد .پسر نوجوونی که بکهیون اسمش بود و تا اون لحظه ساکت و با نگاه عاقل اندر سفهی که توی چهرش بود بهشون نگاه میکرد به حرف اومد :
× عموها چیزی شده؟ چرا عجیب میزنین ؟
جونموین با چشمای از حدقه در اومده از سهون جدا شد و سمت بکهیون رفت و شروع به وارسی اون کرد .
+ بکهیوناااا این توییی...چقدر بزرگ شدی...یه شبه؟! چقد قد کشیدی !!!
×چی میگی عمو ...ما دیشب همو دیدیم...حالتون خوب نیست انگار ...عمو سهون تو چرا لختی؟
تازه به خودش اومد که با بالا تنه لخت  جلوی اونها ایستاده. دستشو ضربدری جلوی سینش گرفت...
پسر بچه ای که کنارش بود نزدیکش اومد و شلوارش رو توی دست گرفت و کشید..
● بابایی میشه منو ببری لالا ...خوابم میاد .
_یا بچه جون من بابات نیستم ...برو اون ور .
پسر بچه لب لوچه اش با حرف سهون اویزون شد و با گریه جیغی کشید و شروع به گریه کرد.
●نههه تو بابایی منییی ...من بچه خوبی بودمم چرا بابام نیستییی .
پسر بچه دومی که بزرگ تر بود نزدیک اومد و داداششو بغل کرد .
● جونگده هیونگ به بابایی بگو دیشب بچه خوبی بودم ..من جیش نکردممم...لولوهه بود.
■بابا جونگینی راست میگه بچه خوبی بوده ...اون جیش کار لولو جیشو بود .
_ بچه جون من بابای تو هم نیستم ..چربطی به جیش دار !!!
و به آنی نکشید پسر دومی هم شروع به گریه کردن کرد .. و به سمت جونمیون برگشت و همینجور که آبغوره میگرفت سمتش رفت .
■یاااا وییییی.....باااابااا ...بابا سهون رو دعوا کنننن .
جونمیون خودشو پشت بکیهون کشید و با وحشت رو به بکهیون کرد گفت :
+ به ننه باباشون زنگ بزن بیان ببرنشون ...اینها بچه های کی هستن؟
و با این حرف شدت گریه ها و جیغ ها بیشتر شد جوری که حس میکردن پنجره ها میلرزه .

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
🌼🌸 Dear Enemy 🌸🌼Where stories live. Discover now