《5》

1.8K 354 24
                                    



صبح با صدای توله سگ ها از خواب بیدار شد .. بعد از چند دقیقه که تازه مغزش وقایع روز گذشته رو خیلی گنگ به خاطر آورد از جاش پرید بود ، ولی با دیدن قاب عکس بزرگ همه چیز مثل روز براش روشن شد . با شگفتی روی تخت نشست .دیروز که اون حرفارو به سهون زده بود همش به این امید بود که بعد از یه شب خوابیدن همه چیز اوکی میشه و روز بعد توی تخت خودش از خواب بیدار میشه ولی...

با کلافگی دستی توی موهاش کشید و نگاهی به ساعت دیواری انداخت . معمولا این ساعت برای رفتن به محل کارش اماده میشد پس سریع از جاش بلند شد و بعد از شستن صورتش به سمت اتاق لباسی که توی اتاق خواب بود رفت و از سمتی که میدونست قسمت لباس های خودشه کت و شلواری برداشت و پوشید .بعد از تکمیل کردن استایلش از اتاق بیرون رفت .

با دیدن دوتا توله سگ بی زبون که گشنه و تشنه توی راهرو ولشون کرده بودن سریع به سمتشون رفت و ظرف غذاشون رو پر کرد .  اون عاشق داشتن توله سگ بود .اما شرایط عجیبی که درش قرار داشت نگذاشته بود از دیدن سگ ها ذوق کنه .
مشغول نوازش توله ها بود که صدای گرفته از خواب سهون رو شنید .
_لباس از کجا اوردی ؟
نگاهی به سهون انداخت و بدون به زبون اوردن حرفی به سمت اتاق اشاره کرد .
سهون همراه غرلندی همونطور که شکمشو میخاروند سمت اتاق رفت . و در رو محکم بست .
نیشخندی از حرکت عصبی سهون زد ، توله سگهارو که غذاشون رو خورده بودن همراه با جای خوابشون بغل زد و از جاش بلند شد و  از پله ها پایین اومد . بعد از گذاشتن توله ها توی یه جای مناسب سر جاش ایستاد و چند دقیقه ای بی هدف گذروند و بعد از این فکر که به صبحانه نیاز داره سمت اشپزخونه رفت و در یخچال  رو باز کرد ..برعکس خونه خودش یخچال سرشار از مواد غذایی بود .. با شگفتی مایه اماده پنکیک ، عسل و کره رو همراه با شیر از یخچال بیرون اورد و روی پیشخون گذاشت و بعد از پیدا کردن تابه شروع به پختن پنکیک ها کرد .
تازه اخرین پنکیک رو از توی تابه در اورده بود که سهون از پله ها پایین اومد . چند دقیق از همونجا نگاهی به اشپزخونه انداخت و بعد به سمتش اومد ..
بی تفاوت بشقاب پنکیک رو برداشت و به سمت میز رفت و بعد از ریختن یه لیوان شیر برای خودش و ریختن عسل و کره روی پنکیکش با لذت شروع به خوردن کرد ..
سهون بعد از بالا پایین کردن یخچال و ندیدن چیز مورد نظرش سمت جونمیون رفت.
_پس من چی ؟
اینبار همونجور که پنکیکشو میجوید سرشو اورد بالا به سهون نگاهی انداخت . یه کت چرم پوشید بود و یه شلوار جین ..خوشتیپ  مثل همیشه ..اما که چی ! ! پس به بی تفاوتیش ادامه داد و شونه بالا انداخت .
+ تو هیچی ؟
_ یعنی چی ؟
+ یعنی اینکه... اون از یخچال ..اینم از گاز ...اون هم تابه ...واسه خودت درست کن  دیگه .
_من بلد نیستم !
یه قلپ از شیرش خورد و بعدش نیشخندی زد ..
+خوب به من چه؟
_ یعنی به منم ازونا بده ..
با ارامش تمام تیکه اخر پنکیکو توی دهنش گذاشت شیرشو سر کشید و از جاش بلند شد . بعد از گذاشتن ظرفش توی ظرفشویی .روبروی سهون ایستاد ..
+ این مشکل خودته ..مستقل باش بچه ... خودت کاراتو کن ..
و بعد از اشپز خونه بیرون اومد .
صدای زنگ گوشیش و زنگ در باعث شد همونجور که تماس تلفنی رو برقرار میکرد مسیرشو سمت در کج کنه ...به ایفون نگاهی انداخت و بعد از دیدن پسر گوش خوشگل توی مانیتور در رو باز کرد .
_الو
+ الو رئیس ... صبح بخیر میخواستم بدونم امروز شرکت میاید ؟
با تعجب به صحفه گوشی نگاهی کرد منشیش بود .
_اوه ..اره حتما .
+پس لطفا زودتر بیاید جلسه مهمی دارید.
و تق تلفن قطع شد .. ابرو هاشو تو هم کرد و تلفن از گوشش دور کرد ...از همه چیز بیخبر بود و حالا جلسه هم باید میرفت !!
طولی نکشید که چانیول هم شنگول از در اومد تو .
+ صبح بخیر .
_ صبح بخیر چانیولا بیا داخل .
چانیول همونطور که توی خونه سرک میکشید  سری تکون داد .
+نه هیونگ ممنون...باید سریع تر بریم ،امروز با دادستان جدید ملاقات داریم ... سهون هیونگ کجاش ؟
_ توی اشپز خونه است ...الان میاد .
و با سر به سمت اشپزخونه اشاره کرد ..
با فکری که به سرش زد سریع سمت چانیول رفت و اروم جوری که فقد خودش  و چان بتونن بشنون پچ پچ کرد .
_چانیولا ...هیونگت یکم حالش خوب نیست ..امروز حواست بهش باشه ... حتی اگه چیزیو یادش نیومد و فراموش کرد و یا چرت پرت گفت تعجب نکن ...عوارض بعد از مستیش طولانیه ...خودت میدونی دیگه ..پس لطفا مراقبش باش .
چانیول نیشخند زد و سری تکون داد ...
+نگران نباش هیونگ حواسم هست .
تشکری از چانیول کرد و سمت اشپزخونه داد زد ..
_ سهون ..چانیول اومده دنبالت سریع باش ...
و بعد  خدافظی کرد و خواست از در بره بیرون که چانیول صداش زد ..
+هیونگ بدون ماشین میری ...
_ماشین ؟!
+ اره ...سویچ نبردی ...
و به سمت دیوار کوبی که سه عدد سویچ روش بود اشار کرد
_ اههه ...حواسم نبود ..هه هه ..مرسی که یاد اوری کردی ..
و دست کرد یکی از سویچارو بردار ...
+ با موتور میری شرکت هیونگ؟!!
نگاهی به سویچ توی دستش انداخت .. لعنتی به خودش فرستا و همونجور که خنده زورکی میکرد دستشو سمت دوتا سویچ کنار هم برد ...
_ هه هه ..انگار هنوز خوابم ..
+ اره انگاری...چون الان سویچ ماشین سهون هیونگ دستت ...
چشماشو روی هم فشاری داد و نفسشو محکم بیرون داد .. سریع سویچ دیگرو برداشت و از خونه بیرون زد ...
برای اولین بار نگاهش به حیاط خونه افتاد ... حیاط پر از درخت و چمن  بود .. به یه نگاه گذرا محل پارکینگو پیدا کرد و سمتش رفت ... دو تا ماشین مدل بالا و زیبا که یادش نمیومد توی دوره زمانی خودش مثلشون رو دیده باشه و یه موتور(از همین خفنا که تو فیلما سوار میشن )
دکمه سویچ زد و بعد از چراغ زدن ماشین مشکی رنگ سوار ماشین شد ... و حرکت کرد .
.....
سهون :
بعد از اینکه جونمیون بهش صبحونه نداده بود لج کرد بود و توی خونه هیچی نخورد اما بلافاصله بعد از حرکت ماشین از شدت گشنگی پشیمون شد و چانیول مجبور کرده بود براش صبحانه بخره تا جبران صبحانه ای که نخورده بشه .
و حالا جوری داشت با ولع صبحانه میخورد که اب از دهن چانیول لبریز شد بود ...
+ هیونگ یه تیکه ازون بهم میدی ..
_مگه صبحونه نخوردی تو هم ؟
چانیول خندید :
+چرا خوردم
_ پس نمیدم ...واس خودمه ..میخواستی واس خودت بخری...
و یه گاز بزرگ از ساندویچش زد .
چانیول بغ کرد  تا اخر مسیر چیزی نگفت .
با ایستادن ماشین ...تیکه اخر غذاشو تو دهنش چپوند و سریع پیاده شد ...
_ اینجا چرا اومدی؟
+ پس کجا باید برم؟ با دادستان قرار داریم دیگه ..
نگاهی به ساختمون روبروش انداخت ..دادستانی کل سئول ..سری تکون داد و دنبال چانیول راه افتاد و وارد ساختمون شده .
بعد از گذشتن از چند تا راهرو چانیول  دره چوبی بزرگی رو باز کرد و رفت داخل و بعد رو به زنی که داخل اتاق نشست بود گفت که با دادستان ژانگ وقت ملاقات داریم .
منشی بعد از خبر دادن با تلفن از جاش بلند شد و سهون چانیول رو به سمت در قهوه ای رنگی راهنمایی کرد ..چند ضربه به در زد و بعد در رو باز کرد  سهون و چانیول به داخل دعوت کرد ...
سهون با کنجکاوی به داخل سرکی کشید و با دیدن کسی که پشت میز نشسته بود تو جاش خشکش زد ..
_ ژانگ یشینگ تو؟؟؟
+ اوه سهون ... بله...من ؟!!
دوست صمیمیش که تا دیروز وکیل بود الان دادستان بود ...دیگه داشت عقلشو از دست میداد...اروم بی هیچ حرفی همراه با چانیول روی صندلی های راحتی توی اتاق نشست ..یشینگ هم اومدو روبروی سهون نشست ..
+ حالت خوب نیست انگار سهون ..پریشب که خوب بودی شیطون .
_ عاااه نگووو...هیونگ دوروزه بد عجیب میزنه .
نفس عمیقی کشید ..
_ هرکی جای من بود هم عجیب میشد...
یشینگ اخمی کرد و توی صورت سهون دقیق شد
+ چیشده سهونا؟
سهون با دو دلی نگاهی به دوست صمیمیش و دستیارش که یجورایی مثل داداش کوچیکترش بود انداخت ... اونها یعنی حرفشو باور میکردن؟
_ ببینید...تاحالا شده از خواب بیدار بشید و ببینید همچی اونجوری که بود نیست؟
+ اوه اره ... بعضی وقتا من وقتی بیدار میشم از خواب میبینم روی تختم نیستم و جلو یخچالم... دکتر بهم گفته مشکلی نیست بخاطر اینه که شب توی خواب گشنم میشه ..‌
سهون دهنشو کج کرد و با نگاه عاقل اندر سفهی رو به چانیول گفت:
_ نه احمق منظورم خوابیدن عجیب تو نیست ..منظورم این که شب بخوابی و وقتی بیدار شی ببینی چند سال گذشته و زندگیت کلا تغییر کرد .
چانیول و یشینگ نگاهی به هم انداختن  وبعد باهم زدن زیر خنده ..
_ اه سهونااا خیلی احمقی....باز چقد نوشیدی که مغزت از کار افتاده ...
+ جونمیون هیونگ گفت عجیب میزنی  ..
سهون نا امید نفس عمیقی کشید و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد .. وقتی دوستاش خندشون کامل تموم کردن با تخسی  توپید ..
_باشه بخندین...تقصیر منه باهاتون در میون میزارم..
بعد سرشو سمت یشینگ برگردوند و با همون اخم رو بهش غرید..
_ چیکار داشتی منو کشوندی اینجا...
یشینگ اشک چشمشو پاک کرد و بعد پوشه سیاه رنگی رو از روی میز کنارش برداشت و گذاشت جلوی سهون ..
+درباره این پرونده که بهت گفته بودم .
سهون پرونده رو از یشینگ گرفت و وشروع به خوندش کرد .
پرونده گزارشی مربوط به یکی از نوانخانه های سئول بود  که توسط یکی از پرستار های همون نوانخانه داده شده بود .. داستان هم این بود که بچه هایی که توی نوانخانه به سنی رسیده بودن که باید از نوانخانه برن بدون هیچ اطلاعی غیب شده بودن ..
نگاهشو از پرونده گرفت و به یشینگ داد ..
_خوب ؟  کجاش عجیب ..
+ اینجاش که بچه ها حق ندارن بدون اطلاع از یتیم خونه برن ...پرستار نوانخانه هم اسرار داره که یه خبرایی هست ...و مسئول نوانخاته هم زیر بار نمیره و میگه این بچه ها مسئولیتشون دیگه با من نیست ... و
_ و چی؟
یشینگ خم شد و یه پرونده دیگه برداشت ...
+ و این ... دوروز پیش جسد یکی از اون بچه ها پیدا شده .‌.. علت مرگ مشخص نیست اما روی بدنش جای سرنگ وجود دار و چند تا خراشیدگی ...نتیجه کالبد شکافی هم وجود یه ماده عجیب توی بدنش رو گزارش میده  ..
_ واو... چقد مشکوک ..‌ یه خبرایی هست ! ولی خوب چکاری از من بر میاد ؟
+ میخوام این پرونده رو بدم بخش ویژه ؟
_ عام.... خوب بده... فک کنم خوب باشه این بخش ویژه ؟
+ چی میگی ...دارم میگم میخوام بدمش تو !
_ منننن؟!؟؟؟
+ پناه بر خدااا ..سهونا تو رئیس بخش ویژه ای معلومه که باید بدمش تو.
سهون شوک زده سیخ سر جاش نشست...باورش نمیشد یک شبه رئیس بخشی شده باشه که خوابشم نمیدید ‌... برای اینکه دوباره سوتی نده و مورد خنده اون دوتا قرار نگیر سریع پرونده هارو از یشینگ گرفت و از جاش بلند شد ...
_ اهاااا ..باشه ...ما میریم دیگه...سرمون شلوغه...پرونده رو برسی میکنم و تحقیقات شروع ...بعدا بهت خبر میدم ..خدافظ
و سریع از دفتر خارج شد ...
چانیول شوک زده بعد تعظیمی رو به یشینگ به دنبال سهون دوید بیرون ...
سهون تند تند از ساختمون بیرون رفت  جلو ماشین ایستاد ..با رسیدن چانیول بهش که نفس نفس میزدن بهش توپید که درو سریع باز کنه .
چانیول بیچاره هم نفسش جا نیومده  در ماشینو باز کرد و سوار ماشین شد .
_ حرکت کن ..
+ چرا انقدر تند راه میری هیونگ هیونگ..
_ حرف نزن و حرکت کن...خیلی کار داریم ..برو سمت واحد ویژه....
......
جونمیون :
بعد از پارک کردن ماشین توی پارکینگ سوار اسانسور شد و دکمه طبقه مدیریت زد... با ایستادن اسانسور ، از اسانسور بیرون اومد و جلو کارمند ها که با چشمای گرد بهش نگاه میکردن و بعضی از جاشون بلند میشدن رد شد.. به جلوی در اتاقش رسید که صدای زنونه ای صداش زد ...
_ رئیس کیم ... خوش اومدید ...اینجا کاری دارید ؟
با تعحب برگشت به طرف صدا و دید که زن غریبه ای پشت میز منشیش نشسته ...  به سمت میز رفت و جلوش ایستاد ..
+ منشی بائه کجاست ؟
_ اوه رئیس ...قرار بود منشی بائه بیاد اینجا؟ به من اطلاع ندادن .
+ بیاد اینجا ...مگه نباید اینجا باشه ؟
_ ایشون به من اطلاعی ندادن... شما با مدیر بخش قرار داشتین ؟
+ مدیر بخش ...
با سر در گمی سری چرخوند سمت اتاق مدیریتش و از سمت شیشه ای اتاق به داخل نگاه کرد و دید مردی داخل پشت میز مدیریت نشسته ...
با چشم های گرد شده سمت منشی برگشت ..
_ کی توی دفتر؟
+ ایشون ...مدیر بخش هستن قربان ...
چشم هاشو بست و شروع به انالیز اطلاعات کرد ...پس توی این دنیا مدیر نبود ... و اینجا دفترش نیست... پس کجاست ...چشماش باز کرد و بعد از تشکر زیر لبی از منشی سریع از همون مسیری که اومد برگشت و سوار اسانسور شد و دکمه پارکینگ رو زد ... و سوار ماشین شد .
اگه به منشیش زنگ میزد و میپرسید کجاست خیلی مسخره بود و منشیش به عقلش شک میکرد.
چند دقیقه فکر کرد و بعد با فکر اینکه ادرس شاید توی جی پی اس ماشین باشه جی پی اس روشن کرد ... و مسیر هارو بالا پایین کرد .. چشمش به یه ادرس اشنا افتاد.سریع ادرسو زد و حرکت کرد و چیزی طول نکشید که جلو ساختمون بزرگ و شیکی رسید ساختمونی که تا قبل اومدنش به این دنیا فقد یه مشت ستون و تیر اهن بود... با شگفتی ماشین رو سمت پارکینگ برد و پارک کرد ... سوار اسانسور شد و طبقه ای که میدونست مختص ریاستِ یعنی اخرین طبقه رو زد .. با ایستادن اسانسور و بیرون اومدن از اسانسور چشماش از دیدن اون طبقه برق زد...یه سالن بزرگ که به صورت خیلی شیکی طراحی شد بود و با گذشتن از راهرو میز منشیش بود.. به سمت میز رفت ...منشیش رو شناخت با این وجود که موهای همیشه بلند منشیش الان به صورت زیبایی کوتاه شد بود ...با لبخندی که بخاطر ذوقش از دیدن ساختمون شرکتش بود بهش سلام کرد .
_سلام خانم بائه ..
+ اوه رئیس سلام ... صبحتون بخیر ...امروز دیر اومدین ؟
_ اوووم یه اتفاقی افتاد .
+ متاسفانه مجبور شدم جلسه رو موکول کنم به فردا ... امروز کار خاصی ندارین فقط باید به مدارک و قرار داد ها نگاهی کنید ..
اما جونمیون همچنان با لبخند شگفت زده داشت بهش نگاه میکرد ..
+ رئیس چیزی شده؟
با این حرف منشیش به خودش اومد لبخند از روی لبش  پاک شد .
_ نه مشکلی نیست ...من میرم توی دفترم .
و بعد سمت دری که میگفت این اتاق ریاسته رفت.
با وارد شدن به اتاق انگار داشت به تمام رویاها و اونچه که ارزوش رو داشته نگاه میکرد ...توی این دنیا اون شرکت خودشو ساخته بود و الان رئیس بود ... بعد از یه نگاه دقیق سریع پشت میزش نشست و سیستم کامپیوتر روشن کرد و اسم خودشو توی اینترنت سرچ کرد .
اولین لینکی که بالا اومدو زد و مطلبی که درباره خودش بودو دید .
《 کیم جونمیون ۳۰ ساله صاحب شرکت لوازم ارایشی JS . (😋) .
شرکت وی  در سال ** تاسیس شده و ۵ سال از شروع به کار او میگذرد با این حال این شرکت جزو محبوب ترین برندها در بین مردم هست و در لیست بهترین شرکت ها جایگاه سوم را دارد که برای یک شرکت تازه تاسیس بسیار شگفت انگیز است .
وی در سال ** با اوه سهون ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر است .
از سابقه کاری وی میتوان به مدیریت بخش تولید شرکت خانوادگی خود که اکنون به ریاست برادرش کیم مینسوک است اشاره کرد ...》
با یه سرچ ساده تونسته بود اطلاعات مفیدی کسب کنه ... پس ۵ سالی میشد که شرکتشو تاسیس کرده و ازدواج ! کرده بود... شرکتش موفقیت های زیادی بدیت اورده ..با لبخند رضایت از این بابت از جاش بلند شد و رو به پنجره سر تا سر شیشه وایساد و به شهر سئول نگاه کرد ... شاید اومدن به این دنیا اونقدرا ها هم بد نباشه ...میتونست در مقابل تحمل کردن اوه سهون لذت رسیدن به رویا هاشو بچشه ... با  ضربه ای که به در خورد سمت در برگشت ... منشیشو با یه بغل کاغذ دید.
+ رئیس قرار داد ها و مدارکو اوردم...چون دیروز نبودید یکم زیادن .‌‌
لبخندی زد و پشت میزش دوباره نشست...
_مشکلی نیست هرچی هستو بیار ...امروز حسابی شارژم ..
.

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Aug 05 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

🌼🌸 Dear Enemy 🌸🌼Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon