بعد از تماسی که بکهیون باهاش گرفته بود سریع کار هاشو به منشیش واگذار کرد و به سمت خونه برادر کوچیک ترش راهی شد .
توی راه همش داشت به حرف های گیج کننده پسرش فکر میکرد .و صدای جیغ و گریه های بچگانه ای که خیلی کم پیش اومده بود که بشنوه توی سرش هی تکرار میشد .
با رسیدن به خونه برادرش ماشینش رو پارک کرد .از ماشین پیاده شد و سریع به سمت در بزرگ وردی خونه رفت و زنگ در رو به صدا در اورد .. بعد از چند دقیقه انتظار در باز شد اما بدون اینکه مثل همیشه برادر زاده هاش به استقبالش بیان . با کنجکاوی وارد حیاط و بعد وارد خونه شد .خونه تو سکوت کامل بود. که این هم خیلی عجیب بود ..معمولا باید جونگده در حاله سرو صدا کردن میبودن و جونگین هم به دنبالش هرکاری اون میکرد رو انجام میداد ...قدم به داخل خونه گذاشت و بعد از گذشتن از راهرو بکهیون رو دید که دست به سینه وسط خونه ایستاده بود .
_بک ..چخبره ؟
+ بابا...خدارو شکر که اومدی نمیدونی چه تئاتری بود .. عموها دیوونه شدن و جونگین و جونگده رو نمیشناسن ،اصلا میگن بچه ای ندارن! و تازه میگن که اونها اصلا ازدواج نکردن ...
با شیطنت صداشو یواش کرد و دهنشو نزدیک گوش پدرش برد و گفت :
+ فک کنم دیشب به خودشون خیلی فشار اوردن رگ مغزشون پاره شد ..
و بعد از این حرف خودش زد زیر خنده که این کار پس گردنی محکم پدرش رو به همراه داشت ..
شیومین از کنار بکهیون گذشت و به سمت نشیمن رفت .. یه سمت روی مبل ها جونمیون و سهون کنار هم نشسته بودن و با وحشت به روبروشون که جونگده و جونگین تو بغل هم نشسته بودن و با مظلومیت تمام به باباهاشون نگاه میکردن خیره بودن ...
جونگده مدام اب بینیشو بالا میکشید با بغض و گلایه به باباهاش نگاه میکرد و جونگین همونطور که رد اشکاش رو صورت خشک شده بود در حال چرت زدن بود ...
نگاهشو به برادر کوچیکش داد که هنوز متوجه اومدنش نشده بود ..پس بی مقدمه سوالشو پرسید ؟
_جونمیون اینجا چخبر ؟ بکهیون چی میگه؟
جونمیون با شنید یهویی صدای هیونگش با ترس از جا پرید ،سریعنگاهشو به سمت صدا برگردوند و با دیدن برادرش از سر جاش بلند شد.نگاه عمیقی به برادرش انداخت شیومین هیونگ هم مثل بکهیون خیلی تغییر کرده بود ... چهرش مردونه تر شده بود ولی هنوز کم سن سال میزد.. رنگ موهاش بجای قهوه ای مشکی بود و کنار شقیقه اش چند تار سفید دیده میشد .. هیونگش دیروز این شکلی نبود ! ...با بغض به سمت شیومین رفت و همونجور که کم کم فین فین میکرد خودشو بغل شیومین انداخت :
_هیوووونگ...من دارم دیوونه میشم ...دیشب منو این دراز مورد حمله قرار گرفتیم و بعدش افتادیم تو رودخونه و الان که از خواب بیدار شدیم با هم ازدواج کردیم .. تازه دوتا بچه هم داریمبکهیونم بزرگ تر شده توهم پیر شدی هیونگ منو ببر خونه و این بازی مسخره رو تمومش کن من تحمل این بازی رو ندارم .و سرشو روی شونه شیومین گذاشت و ناله کرد .
شیومین با چندش جونمیون از خودش دور کرد و چینی به بینیش داد .
_غلط کردی ،خودت پیر شدی ...مرد گنده ... دیشب مست کردی ... چقدر خوردی که هنوز از سرت نپرید ... این چرت پرتا چیه میگی؟
نگاهشو به سهون متفکر که همچنان روی مبل نشسته بود داد و خطاب به اون حرفشو ادامه داد .
_تو چی اوه سهون ...تو هم مستی ؟
اما سهون فقط نگاه عمیقی به مرد انداخت و هیچی نگفت .
شیومین ابرویی بالا انداخت و به بک نیم نگاه انداخت.
_عموهات چی خوردن که اینقدر قوی بوده !؟
بک با نیش باز به بار کنار خونه اشاره کرد و شیومین پیشخونی که پر از شیشه های خالی انواع مشروب بود رو دید .. برادر کم ظرفیتش زیاده روی کرده بود .
پوفی کشید و ساعتش رو چک کرد، برگشتش به شرکت دیگه سودی نداشت و از طرفی نمیتونست بچه هارو پیش دوتا ادم مست و گیج ول کنه ..
با تصمیم ناگهانی که گرفت جونمیون رو کشون کشون سمت طبقه بالا و اتاقشون برد ..و بعد از اون سهون رو به اتاق اورد و رو تخت خوابوند.. اونها هم هم بدون حرف هرچی شیومین میگفت رو انجام میدادن ..شیومین رخت خواب رو مرتب کرد و همونطور که به سمت در میرفت شروع به حرف زدن کرد:
_ تا الان که وقتمو گرفتین پس مجبورم بقیه روزمو هم خرج شما دوتا کنم،پسرارو با خودم میبرم و فردا میارم.شما هم به خودتون بیاین و لطفا دیگه مست نکنید.چون من فردا جواب درست حسابی بخاطر جنجال امروز ازتون میخوام .
و بعد تو اتاق تنهاشون گذاشت و از اتاق بیرون اومد .نگاهی به برادر زاده هاش که همچنان روی راحتی بودن انداخت . جونگده اخمو دست به سینه نشسته بود و جونگین سرشو روی راحتی گذاشت بود و پاهاش یجوری توی پهلو و روی پای جونگده بود و همونطور با ارامش خوابیده بود. به سمتشون رفت و جلوی پای جونگده نشست و دستی به سر پسر بچه کشید .
_جونگدیا اخماتو باز کن.باباهات دیشب زیاد مشروب خورده بودن و مست بودن .از دستشون ناراحت نباش .
+اونا خیلی بند !جنس شده بودن...اونا هیچ وقت دعوام نکردن اما الان کردن...اونا دیگه دوستمون ندارن.. اونا خودشون گفتن همیشه دوسمون دارن چون بچه های خوبی هستیم...خودشون گفتن ما جیش نمیکنیم لولوهه جیش میکن...چرااااا ... چراااا پس دعوامون کردن..
_چیییی... نه فقط خیلی مست بودن اونهارو ببخش .من دعواشون کردم، از کارشون پشیمون بودن .. میدونستن که لولوهه جیش کرده فقط حواسشون نبود پس بخاطر همین به من گفتن جونگده و جونگینو ببر شهر بازی تا مارو ببخشن ..نظرت چیه مرد کوچک ؟ دوست داری با عمو بیاین شهر بازی ؟
جونگده نیشش باز شد و همونجور که پای جونگینو شوت می کرد اون ور از جاش جهید و خودشو انداخت تو بغل عموش .
+عمووو تو عااالی هستی...بهتریننن.. من یه عالمه سوسیس چیپسی میخوام و یه عالمه واگن سواری .
جونگین که با شوت شدن پاش از روی مبل لیز خورد بود و اگه شیومین نگرفت بودش میفتاد زمین از چرت در اومد.. هاج واج نگاهی به اطراف انداخت و بعد خودشو از گردن شیومین اویزون کرد و سرشو توی گردن شیومین مخفی کرد ..
●منم خیلی دوش دارم...
و دوباره گیج خواب شروع به چرت زدن کرد ...
شیومین با رضایت از موفقیتش بعد از بغل کردن جونگین دست جونگده رو گرفت و از جاش بلند شد و اشاره ای به بک انداخت و بعد همراه با بک و پسرا به قصد شهربازی از خونه بیرون زد.. اون یه پدر بود و راه های خودشو برای راضی نگهداشتن بچه ها داشت و البته این تنها کاری بود که میتونست برای برادره زاده های دلخور و طفلکیش که با باباهای مستشون یه بحث عجیب داشتن بکنه ..
---
YOU ARE READING
🌼🌸 Dear Enemy 🌸🌼
Fanfiction🌼اسم:دشمن عزیز/Dear Enemy 🌸ژانر: طنز ..عاشقانه ...فانتزی.. روزمره 🌼کاپل اصلی : هونهو 🌸روز آپ نامشخص ... 🌸🌼🌸🌼 . جونمیون و سهون که تا حدودی به خون هم تشنه ان و از هم متنفرن با یه اتفاق ناگهانی که براشون پیش میاد متوجه میشند که با هم ازدواج کر...