بک:
با بی حوصلگی نگاهم به لو دادم
بک: میشه بس کنی این چرتو پرتا چیه همچین چیزی وجود نداره اگ قلب نداشت ک زنده نبود
بعد پرونده را برداشتم مرتبش کردم
لو سرش را تکان داد دستانش را بالا اورد گذاشت روی سرم
لو: ینی خاک تو سرت.
بعد یه چن ثانیه سکوت کرد
لو: نه خاک تو سر من با تو دوس شدم منطورم از قلب نداره این نیس ک واقعا نداره ینی به ظاهر قلب نداره احساسی نداره
دستم را تکان دادم
بک: حرفات برام جالب نیست لو اونم ادمه حتما شرایطش مجاب میکنه. این حال الانش با کسیم بخابه زندگیه خودشه به ما مخصوصااا تو گوه خوریش نیومده دوست عزیزم
و یه لبخند زدم سرم را چرخاندم به کارم ادامه دادم و به وراجی های لو توجه نکردم
.
.
.
سوهو:
به در که نزدیک شدیم صدای حرف زدنشان امد
به چان نگا کردم ک با بیخیالی داشت به حرفهایشان گوش میداد
به جواب ان پسر جوان لبخند زدم کمتر کسی این عقیدرو در باره برادرم داشت
چان صبرش تمام شد
چان: میخای وایسی به کصشرای اینا گوش بدی
لبخندی از سر ذوق زدم و در را باز کردم
سوهو: نه ...بریم
به بیون و لوهانی نگاه کردم
لوهانی ک داشت وراجی میکرد و بکهیونی که هیچ توجهی به دوستش نمیکرد
لبخندی دیگر زد
امروز از ان روز هایی بود با امدن چانیول و حرفهای بکهیون شروع شد
امدن چانیول
بدون هیچ حرفی
بدون هیچ چیزی
فقط امدن چانیول برایش مهم بود
چانیول تمام زندگیش بود به چهره جذاب برادرش نگا کرد
حیف بود برای چان حیف بود
با صدای بکهیون به خودش اومد
بکهیون: هیونگ جایی میرید
بکهیون اورا هیونگ صدا میزد خودش اینطور خاسته بود انقدر حصرت هیونگ گفتن در دلش بود
خودش را یک هفته با بک سرگرم کرده بود در کارها به او کمک میکرد حرف میزدن اورا میرساند مانند برادر بزرگتر و بکهیون سخاوتمندانه محبت را در حقش تمام میکرد
لبخندی زدم و موهایش را بهم ریختم
سوهو: میریم بیرون بک قراراو کنسل کن با لوهان برو خونه مواظب خودتم باش
لوهانم سر تکان داد
لبخندی زیبایی زد و به حرف امد
بک: چشم هیونگ توم مواظب خودت باش
سرش را خم کرد
از شرکت خارج شدیم و به سمت ماشین چان رفتم سوار شدم
چان: خیلی به اون بچه اهمیت نمیدی؟
این موضوع برای چان جالب بود ک طاقت نیاورد و به زبانش امد
سوهو: او بچه دوسداشتنییه و همه کاراش و و محبتاش تمومی نداره خالصانه محبت میکنه و انتطار محبت نداره خالصانه عشق میورزه ولی انتظار عشق ورزیدن نداره. اون بهترین ادمیه ک دیدم مثل گذشته خودمونه ک از صفر شروع کردیم
صورتش جمع شد
چان: کی گفته من از کسی ک مثل گذشته خودمونه خوشم میاد
بحث را پیچاندم
سوهو: امروز نوبت دکتر داریم به همین ادرسی ک میگم برو
چان چشمانش را چرخاند مسیر مخالف را رفت
داد زدم طاقت نداشتم طاقت این همه سردی را نداشتم
سوهو: لعنتی برو بههه همییین ادرسی ک میگممم
تعجب کرد
ماشین را نگه داشت و بهم خیره شد
از ماشین پیاده شدم به سمتش رفتن و در ماشین را باز کردم بازویش را گرفتم
سوهو: برو برو اونور بشین جای دیه میریم. اوکی میریم برو
هنوز هم نگاهش سردرگم بود
سوار ماشین شدم و حرکت کردم
نگاهش که به محله اشنایی افتاد رنگش پرید و دستانش شروع به لرزیدن کرد
چان: کجا منو میبری برگرد. لطفا برگرد من نمیخام بیام لنتی دور بزن
به حرفش گوش ندادم
با دیدن خانه ای اشنا پارک کردم و به سمتش رفتم بازوانش را در دست گرفتم به سمت خانه بردمش
وارد خانه ک شدیم قلبم تیر کشید
از بی رحمی دنیا قلبم تیر کشید
چشمانش را دور تا دور خانه چرخاند و با دیدن کمد اشنایی رنگش پرید سفید تر شد
قلب منم تیر کشید قلب بیمار من تیر کشید
به برادرم نگا کردم
چان: دیدم بریم
چیزی نگفتم همان جا نشستم
دستم را روی قلبم گذاشتم طاقت نداشتم
فقط میخاستم ببیند خانه را شاید طاقت اورد
صورتم جمع شد و مشتم را روی قلبم زدم
سوهو: به... به ...بک زنگ بزن
با گفتن حرفم چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
.
.
.
بک: از شرکت خارج شدم ک گوشیم زنگ خورد
به صفحه اش نگا کردم با دیدن اسکرین لبخندی سر ذوق زدم
بک: هیووونگ کجایی
به جای هیونگ صدای سردی به گوشم رسید
از سردیه صدایش قلب منم یخ بست
چان: بیا به بیمارستان***
با رنگی پریده به اسکرین نگا کردم و دوباره گوشی را روی گوشم گذاشتم
بک: چیزی شده
چان: بیا
و بدون حرفی گوشی را قط کرد
با عجله به ادرسی ک داده بود رفتم
.
با پرسیدن از پرستار به طرف چانیولی که روی زمین نشسته بود رفتم
سرش را بالا اورد و با چشمان سردش نگا کرد
چان: میخاد ببینتت
ارام زمزمه کردم
بک: حالش خوبه
سرش را نشانه منفی تکان داد
بغض کردم و وارد اتاق شدم
به سوهویی ک بی حال روی تخت دراز کشیده بود نگا کردم
سوهو: بیا اینجا بک
با گریه به سمتش رفتم و خودم را در اغوشش انداختم
بک: هیونگ حالت خوبه
سوهو: تورو نگفتم بیارن اینجا ک اینارو بگی به حرفام خوب گوش کن بک
سرم را تکان دادم
لبخند کمجانی زد و به حرف امد
سوهو: پدرم یه کمپانیه بزرگ داشتو طبیعتا رقبای زیادی منو چان کوچیک بودیم من ده سالم بود و چان ۷ سالش
دقیقا بیستو سه سال پیش چان بیش از اندازه به پدر و مادرم وابسته بود اون شب اون شب همه چیز فرق میکرد متفاوت بود
پدرم به خونه برنگشت و مادرم تلفن به دست به حرفای فرد ناشناسی گوش میداد
به سرعت تلفنو قط کردو منو چانو به داخل کمد هول داد اول من رفتم و چانم جا دادم
مادرم چاقو به دست به در اتاق نگا کرد
به چان نگا کردم که به نقطه ای خیره مونده بود
سوراخ قدیمی کمد ک چان خودش اونو قبلا از سر شیطنت سوراخ کرده بود
با کنجکاوی و ترس از سوراخ بیرون رو نگا کرد دید پنج نفر وارد اتاق شدند دید اولش مادرم را کتک زدن دید پنج نفر نوبت نوبت و با یکدیگر به مادرم تجاوز کردن. دید سر مادرمو بریدن و دید ک چطور بدنشو تیکه تیکه کردن
رنگش سفید شده بود و هیچ حرفی نمیزد
حتی وقتی جامونو پیدا کردن باز هم حرفی نمیزد
میخاستن به او هم تجاوز کنند ک عموم از راه رسید اونا مارو ول کردنو فرار کردن
عموم مارو نجات داد و خودشم از اینجا رفت
تا چن سال چان حرف نمیزد
بعد چن چند سال لکنت داشتن بالاخره با گفتار درمانی بهتر شد و مشکلش حل شد هم درس میخاندم هم کار میکردم
به سر وضعم نگا نکن اگر چیزی دارم بخاطر تلاش خودمه
تا الان تمام مشاوران سئول بردمش برادر من هرزه نیست. برادر من بد نیست سرد نیست برادر من فقط زجر کشیده است حق نیست بقیه اینطوری قضاوتش کنن
شکه شدم
مغزم قدرت تحلیلو از دست داده بود
سوهو : بخاطر عملم میخام به کانادا برم لطفا بکهیون
دستم را گرفت با چشمان اشکی بهش خیره شدم
سوهو: لطفا مواظب چان باش بهش محبت کن بهش عشق بورز بهش دوس داشتنو یاد بده. مواظبش باش چانو دستت امانت میزارم
.
.
.. این اینم پارت دوم 🙈
نظراتتون برام مهمه🙈💋