🌪 بعد از اعتراف 🌪

416 128 49
                                    

فصل دوم"بعد از اعتراف"

میخواست بمیره.

این تنها چیزی بود که با دیدن اون چشمای بسته ارزو کرد. میخواست جای اون پسر بمیره تا اون به زندگیش ادامه بده. درسته این عشقه!

•°•°•°•°•°•

چند هفته از زمانی که چان به عشقش اعتراف کرده بود میگذشت و اون تقریبا هرروز برای ثابت کردن عشقش دست به کارای احمقانه میزد.

عشق چیزی نبود که چان با جواب نه گرفتن به راحتی ازش بگذره. اون همونقدر که روح لطیفی داشت به همون اندازه جنگجو بود. برای رسیدن به هدفش هرکاری میکرد و الان یه هدف جدید و شیرین پیدا کرده بود.

گرفتن دستای بک.

اون اهنگساز کوچولو با وجود اینکه دستاش توی دستای عاشق چان نوازش میشد،حتی اهمیتی نمیداد و پروانه‌های توی شکمش خسته‌تر از اونی بودن که حتی شروع به بال بال زدن کنن.

_کی میخوای تمومش کنی؟

چان دیگه به اون لحن سرد عادت کرده بود. با اینکه هربار سنگینی رو روی قلبش حس میکرد.

_تا وقتی که بگی توهم بهم علاقه داری.

_ندارم.

_ولی قبولم کردی.

_چون فعلا به کمکت نیاز دارم.

_ولی نگفتی چه کمکی.

چان خبری گفت و به چشمای پسر زل زد.

نیمکت جلوی دریا مکان قرارشون شده بود. چان دستای بک رو میگرفت و اون پسر مغرور بی‌هیچ حسی به دریا خیره میشد و خودش رو به دست چان میسپرد. تا شاید با حرفا و کارای رمانتیکش احساساتش رو به حرکت دربیاره.

بک گاهی اوقات فکر میکرد که اصن این بیماری درمانی داره؟
مشاور یا هر کوفتی قطعا نمیتونست بهش کمک کنه. اون تقریبا سی سالش بود. با وجود اینکه عادت کرده بود ولی با این حال اون بازم میخواست بخنده،اشک بریزه،ناراحت بشه،اون میخواست احساس کنه،میخواست زندگی کنه.
این پسر بی‌حس هیچ فرقی با یه مرده نداشت.

_کلاسم دیر شده،باید برم.

_تا اونجا باهات میام.

_نه،نمیخوام بچه‌ها تورو باهام ببینن.

گفت و دستاشو از دستای گرم چان بیرون کشید. چان با شنیدن حرف پسر رک روبروش ناراحت شد و اخم کرد.
مثل بچه‌ها لباش اویزون بود. اون روزی که فهمید بک معلم ریاضیه کلی تعجب کرده بود و نمیدونست حالا چطور میتونه با اون پسر غیررسمی صحبت کنه. خوشحال بود که حداقل بک شغل خوبی داره ولی الان ارزو میکرد که آهنگساز کوچولوش هیچ شغلی نداشت و فقط کنار اون میموند.
تازه متوجه اعتیادش به دستای ظریف و شکننده ولی نرم بک شد.

ApathyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz