با پایین تر رفتن خورشید و شروع کابوس، کم کم سکوت همیشگیِ گروه تنها چیزی بود که به گوش میرسید. با برگشتن لوکاس و هندری، شکم بچه های کم سن تر رو سیر کرده بودن و قبل از تاریکی هوا اونا رو خوابونده بودن. به جز چراغ قوه ی کوچیکی که قسمت محدودی از پارکینگ رو روشن کرده بود، هیچ نور دیگه ای به چشم نمیخورد. لوکاس سمت جایی که یانگیانگ درحال استراحت بود، راه افتاد و مقابلش زانو زد. دستی به موهاش کشید و با پچ پچ سر به سرش گذاشت.
"چطور دلت اومد موتوری که برات سرهم کرده بودمو تو جاده ول کنی؟"
یانگیانگ لباشو رو هم فشار داد تا بغضشو قورت بده. نگاه ناامیدشو پایین انداخته بود.
"من واقعا شرمنده ام گِهگِه... مثه بچم دوسش داشتم."
[ گِهگِه یا گِه پسوند معادل چینی هیونگ هستن]لوکاس به شوخی دماغشو کشید و اذیتش کرد.
"عاخه جقله... تو از بچه داشتن چی میفهمی؟ "
یانگیانگ با کلافگی بینی نقلی اشو از بین انگشتای پهن و زمخت لوکاس بیرون کشید.
" جغله نیستم... یکیدو ماه دیگه 18 سالم تموم میشه. "
" و لابد فک کردی وقتی 18 سالت شد، مرد میشی؟"
" معلومه... شیش سال پیش وقتی تو و بابات جون همه مارو نجات دادین، همسن الان من بودی... وقتی ام خودت رئیس شدی همش 21 سالت بود... تو از خیلی از اعضای گروه جوون تری اما همه روت حساب میکنن... میخوام بزرگ شدم، شبیه تو بشم... شجاع و قوی و با اراده... کسی که از هیچی نمیترسه! "
لوکاس لبخند بی رمقی زد. موهای فندقی رنگ یانگیانگ رو نوازش کرد و چیزی تو مشتش گذاشت.
" اشتباه میکنی جوجه... ترسای من از مال همه شما بزرگ تره... ترس اینکه یه مو از سر هرکدومتون کم بشه... اینو بگیر... سر راه یه دارو خونه پیدا کردیم... بعید میدونم تاریخ انقضاء پماد کبودی زود تموم شده باشه."
یانگیانگ خندید.
" چیز زیادی نیس... فقط شیش سال از تولیدش گذشته. "
لوکاس انگشتشو به علامت سکوت رو لب هاش گذاشت و سمت اتاقش راه افتاد. تن تنها تو اتاق لوکاس نشسته بود و حسگرها رو برای احتمال نزدیک شدن آکوماها به منطقه اشون چک میکرد. مشغول چیدن برنامه ی جابه جایی فرداشون بود که لوکاس هم بهش ملحق شد و با ضعیف ترین صدای ممکن برنامه اشو بهش گفت.
" فردا خودم برای مرحله اول، مسیر اتوبانو چک میکنم و برمیگردم... بهتره شیائوجون هم همراه بقیه گروه حرکت کنه."
" شیائوجون بهترین تیراندازمونه... از پس خودش بر میاد... میذارمش تو تیم بکاپ تا از عقب هوای گروهو داشته باشه"
DU LIEST GERADE
Arisen From The Ashes [WayV]
Fanfictionبعد از گذشت شش سال از یک فاجعه انسانی که نسل بشر رو به مرز انقراض کشوند و بقاء اون هارو با چالش سختی روبرو کرد، گروهی از بازماندگانی که در تلاش برای زنده موندن، مجبور به کوچ شدن تا جای امنی روی زمین پیدا کنن، خودشون رو در آستانه تصمیم برای نجات جهان...