لوکاس در اتاق نگهبانی و جایی رو که تن تو این مدت توش کار میکرد، باز کرد. تن کامل سمتش برگشت و با دیدن حالی که لوکاس پیدا کرده بود، فورا از روی صندلیش بلند شد. میتونست از اخم غلیظی که رو پیشونیش نشسته بود، بفهمه که سر دردش دیوونه اش میکنه. جلو رفت و دستشو گرفت.
" بشین رو صندلی!"
لوکاس آروم روی صندلیش نشست و با خمِ بند انگشتاش چشماشو فشرد.
" نقشه ات جواب داد!... همه چیو اعتراف کرد."
تن از لحن لوکاس یکه خورد. نفسی گرفت و به دیوار تکیه داد.
" نمیخواستم اذیتش کنم... ولی این تنها راه بود!"
" زیادی بهش سخت گرفتی!... باید حالشو ببینی!... نابودش کردی!"
تن برای دفاع از خودش گارد گرفت.
" اونم داشت وقتمونو هدر میداد!... اگه ندونیم با چی طرفیم، چطور خودمونو آماده کنیم؟!"
لوکاس از بین دندوناش حرف میزد.
" فقط باهاش راه بیا... بهمون نیاز داره... به هممون! "
تن سرشو پایین انداخت. لحنش پر از دلخوری بود.
" متاسفم!"
لوکاس دستی به موهای خودش کشید.
" مهم نیست... ولی چیزایی که گفت!... فکر نمیکنم این اتاق برای حرف زدنش راجبش امن باشه. "
ابرو های تن بالا رفت و تکیه اشو از دیوار برداشت.
" چند دقیقه بهم وقت بده!"
دستگاه رادیو قدیمی ای رو که توی قفسه ی اتاق نگهبانی بود، برداشت. سعی کرد روشنش کنه، اما کار نکرد. فورا باتری هاشو خالی کرد و تو یکی از کیف هاش دنبال باتری های جدید گشت و اونها رو جایگزین کرد. اینبار با روشن شدن رادیو، گوشه ی لبهاش به آرومی بالا رفت. رادیو رو روی آخرین موج FM گذاشت و انگشتشو به نشونه ی سکوت رو لبهاش گذاشت. لوکاس که متوجه هدفش شده بود، از جاش بلند شد و بقیه ی وسایل برقی رو از پریز جدا کرد. تن به آهستگی تو اتاق قدم برمیداشت و دنبال هر نشونه ای از تغییر تو امواج رادیو بود. با اولین نویزی که به گوششون خورد، هردوشون سمت هم برگشتن. لوکاس فورا زیر میز خم شد و بعد از چند دقيقه گشتن، اولین دستگاه شنود رو از پشت کشوی میز پیدا کرد. بعد از پیدا کردن دومین شنود، لوکاس گوشی تلفن رو هم جدا کرد و قطعاتشو از هم باز کرد. بعد از نیم ساعت گشتن تو اتاق، هیچ نویز مشکوک دیگه ای به گوش نمیرسید. لوکاس پوفی کشید و رو صندلیش برگشت.
" دوربین مخفی چی؟"
تن رادیو رو روی میز گذاشت و برای مطمئن شدن از پاک بودنش، پیچش رو از هم باز کرد.
" قبلا با گوشیم گشتم و یدونه پیدا کردم.... الان دیگه مشکلی نیست!"
با مطمئن شدن از سالم بودن رادیو اونو به طرفی هل داد و روی میز نشست. لوکاس ابروشو بالا انداخت.
YOU ARE READING
Arisen From The Ashes [WayV]
Fanfictionبعد از گذشت شش سال از یک فاجعه انسانی که نسل بشر رو به مرز انقراض کشوند و بقاء اون هارو با چالش سختی روبرو کرد، گروهی از بازماندگانی که در تلاش برای زنده موندن، مجبور به کوچ شدن تا جای امنی روی زمین پیدا کنن، خودشون رو در آستانه تصمیم برای نجات جهان...