حدود دو ماه میشد که ازم خواسته بود ترکش کنم. اولش که دیدم التماس کردن فایدهای نداره خواستم با این قضیه کنار بیام، اما... سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. فراموش کردن کسی که از ته قلبت دوسش داری خیلی کار دشواریه. واقعا زندگی بدون اون برام غیر قابل تحمله. هر شب خاطراتمون رو مرور میکردمو صدای خنده هاشو به یاد میاوردم. خنده هایی که وقتی میشنیدمشون قند تو دلم آب میشد. من عمیقا عاشقم بودم و دلم براش تنگ شده بود. خودش گفته بود تا حالا هیچوقت کنار کسی بودن براش اینقدر لذت بخش نبوده. پس چرا ترکم کرد؟
دیگه نمی تونستم. دیگه تحمل دوری ازشو نداشتم. اشکایی که هرشب بخاطرش میریختم بیشتر و بیشتر میشد و وسعت دلتنگیم بزرگتر.
تنها چیزی که برای توجیه خواستش گفت این بود که ما خیلی باهم فرق داریم. خب مگه چه عیبی داره که باهم فرق داشته باشیم؟! مگه متفاوت بودن چه عیبی داره؟!مگه همهی زوجای دنیا شبیه همن!درست بود نمیخواست ببینتم ، ولی تصمیمو گرفتم که به خونش برم و باهاش حرف بزنم.
卍卍卍卍卍卍
از در اومدم بیرون .با وجود اینکه وسط روز بود هوا کمی تیره بود و باد سرد میوزید که باعث شد پالتومو بیشتر به خودم بچسبونم.
با صورتی سرد و خالی از حر حسی به تاکسیی که رو به روم منتظرم بود نگاه کردم. همیشه اگه جایی میخواستم برم نمیزاشت تاکسی بگیرم و میومد دنبالم. حتی اگه میفهمید جایی میخوام برم و ازش نمی خواستم بیاد اون بازم میومد و همیشه تاکید میکرد که تنهایی جایی نرم. یادم میاد وقتی که باهاش لج کردمو میگفتم که میخوام تنها برم بیرون به زور کولم کرد و تو ماشینش منو نشوند. و منم از دستش عصبانی شده بودمو باهاش حرف نمی زدم. ولی برای اینکه از دلم در بیاره برام شیر کاکائو خرید و من سادهام فوری آشتی کردم. واقعا تاحالا برای کسی اینقدر خودمو لوس نکرده بودم. همینم باعث شد که از خودم بدم بیاد.
_خانوم نمیخواین سوار شین؟+آ... ببخشید حواسم نبود...
سوار شدم. سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و تو افکارم فرو رفتم. اونقدر عمیق که حتی متوجه حرکت کردن ماشین نشدم. به این فکر میکردم که اگه بعد دوماه منو ببینه چه واکنشی نشون میده. از دیدنم ناراحت میشه؟ یا عصبانی؟ واقعا باورم نمی شد اون جیمین عاشق پیشه ای که هر روز میومد منو ببینه اینقدر سنگ دل شده.
اون بهم قل داده بود تا وقتی که قلبش میتپه کنارم باشه.
ولی زیر قلش زد. چه چیزی باعث شد که حسشو از دست بده؟ ازم زده شده؟ دیگه براش تکراری شدم؟
...
_خانوم رسیدیم
با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم. از ماشین پیاده شدم و به عمارت رو بروم نگاه کردم. انگار همه چی سیاهو سفید بود. هیچ خبری از گلو سبزه نبود و فقط میشد چند تا رو دید که به کمر خمیده شدن.
راننده سرشو از پنجرهی ماشین بیرون اورد
_باعث تعجبه که میخواستین بیان اینجا.برگشتم سمتش و بهش نگا کردم.
+چطور مگه؟
_اخه هیچکس اینجا نمیاد. بعضی ها میگن که اینجا خون اشام داره.پوزخندی زدم و چشمامو دور حدقه چرخوندم.
+توام باور کردی._نه ولی خب حتما چیزای عجیبی دیدن که میگن اینجا خون آشام هست. خب من دیگه مرخص میشم مراقب خودتون باشیدو تو جنگل نرید. جنگلای اینجا خیلی بزرگن.
با رفتن راننده یه نفس عمیق کشیدم و به سمت عمارت رفتم.
فضای ترسناک اونجا باعث میشد که بیشتر به حرفای راننده فکر کنم و محیط سردو بی روح اونجا همه چیزو بدتر میکرد. با بردشتن چند قدم جلوی نرده های عمارت رسیدم. اول فکر کردم قفله ولی با وزیدن باد نرده کنار رفت و منو به داخل دعوت کرد. به مسیر سنگی رو بروم نگاه کردم. چرا همه چیز شبیه داستانای ترسناک بود؟ سرمو به طرفین تکون دادم تا از این خیالای مزخرف دربیام. با بالا انداختن شونه هام داخل شدمو جلوی درایستادم. با تردید زنگو زدم و بعد روی پله ها وایسادم تا تو دوربین ایفون دیده نشم. میدونم ،کارم خیلی مسخره و مزخرف بود. اگه منو تو آیفون نبینه و درو باز کنه بازم داخل باهام روبرو میشه. اما هرچی منتظر موندم کسی درو باز نکرد. دوباره زنگو زدم. بعد یکم منتظر موندن نا امید شدم. خواستم برگردم که با صدای باز شدن در جا خوردم. سمت در برگشتم و با برداشت چند قدم بهش نزدیک شدم. اروم حلش دادم و به داخل عمارت نگاه کردم. فضای داخل تاریک بود و نور کمی توسط مشعل های کنار دیوار پخش میشد. با خودم گفتم اینجا چجور جهنمیه؟ واقعا اون تو همچین جایی زندگی میکنه؟ اروم وارد عمارت شدم و درو پشت سرم بستم. بعد کشیدن نفس عمیقی راه راهرو رو در پیش گرفتم .همون طور که راه میرفتم و با انگشتام بازی میکردم به عکسای روی دیوار نگاه میکردم. بعضی عکسا خیلی عجیب بودن و بخاطر نور کم اونجا نمیشد چیز زیادی رو از عکسا تشخیص داد . همین جور داشتم عکسارو از نظر میگذروندم که چشام روی یکیشون قفل شد. نزدیکش رفتم تا بهتر ببینم. یه پسر بچه که یه اهو رو گاز گرفته بود . چشام مثل چی درشت شدن دوباره یاد حرفای اون راننده تاکسی افتادم. با خودم گفتم حتما فکر کردم اشتباه دیدم پس چند بار پلک زدم و خواستم دقت بیشتری به خرج بدم که ناگهان دستای سردی روی شونم قرار گرفتن. فقط همینو کم داشتم. می خواستم از ترس جیغ بکشم که دست مخالف اون فرد روی دهنم قرار گرفت و منو به سمت خودش برگردوند و از پشت به دیوار کوبید....
YOU ARE READING
LOVE WHIT BLUE FLOWERS♡
Fanfictionپسری که دلباختهی هم دانشگاهیش میشه اما چون خودش یه خون اشام و دختر یه انسانه پدرش این اجازه رو نمیده که اونا باهم باشن. به همین دلیل پدر پسرشو تحدید میکنه که اگه به این رابطه ادامه بدن دختره رو میکشه. پسر برای محافظت از عشقش ترکش میکنه اما دختره دس...