_اینجا چی میخوای؟اون یونگی بود. پسر عموی جیمین. همیشه وقتی برای تماشای بازی فوتبال جیمین میرفتم میدیدمش. دستشو از جلوی دهنم برداشتم و بلند گفتم*داشتی سکتم میدادی* که دوباره جلوی حرف زدنمو گرفت
_هیسسسس... اروم تر.
و آروم دستشو از روی دهنم برداشت+میخوام جیمینو ببینم.
دستشو از شونم برداشت و اروم چند قدم عقب رفت و دو دستشو وارد جیبش کرد
_مگه نگفته بود که دیگه نمیخواد ببینتت.
+ولی من میخوام ببینمش. نمیشه بی دلیل بخواد همه چی رو بهم بزنه
_ببین دختر ،یه چیزایی هستن که شمارو از هم متمایز میکنه...
+لازم نیست حرفای اونو برام تکرار کنی.
_خوبه که همهی ایناروشنیدی. بدون اگه الانم باهاش حرف بزنی همینارو بهت میگه. پس بهتره بری.
+ تا باهاش حرف نزنم از اینجا نمیرم.
_اینقدر لجبازی نکن. اینجا موندن اصلا به نفعت نیست. اون هرچی لازم بودو گفته.
حرف اخرش یکم عجیب غریب بود ولی سعی نکردم زیاد دربارش فکر کنم تا منظورش رو بفهمم. فقط میخواستم یه راه برای رد کردن یونگی و رسیدن به جیمین پیدا کنم
+ درسته ، اون حرفاشو بهم زده ولی حالا من میخوام بهش حرفامو بگم... اگه منو نمیبری پیشش خودم اینجا وایمیسم تا بیاد. بالاخره که میره بیرون.
و دست به سینه به دیوار پشت سرم تکیه دادم و یه پامو روی پایه دیگم گذاشتم.
یونگی با دیدن این وضعیت آهی کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت .
_فقط قول بده بعد گفتن حرفات زود تر از اینجا بری.
و بعد به سمت جلو حرکت کرد. منم دنبالش رفتم. بعد از باز شدن در ورودی فورا وارد خونه شدیم و هرچی جلوتر میرفتیم یونگی سرعتشو بیشتر میکرد. با نزدیک شدن به پله ها سرعتشو کم کرد و خیلی مورچهای پله هارو پشت سرگذاشت. نمی دونم چرا اما منم مثل اون طوری رفتار میکردم انگار الان قراره یه گرگ بهم حمله کنه. بعد از پله ها به یه اتاق رسیدیم. جلوی درش ایستاد و با سرش بهش اشاره کرد.
_اونجاست.دستمو به سمت دستگیره ی در بردم که با حرفش متوقف شدم.
_یادت باشه باید زود بری.
نمی دونم چه اصراری داشت که من زیاد اونجا نمونم. به هرحال سرمو تکون دادم و بعد دستگیره رو چرخوندم. وارد اتاق شدم. یونگی درو پشت سرم بست. فضای تو اتاقش تاریک بود ولی با نور کمی که از بالکن وارد اتاق میشد؛ میشد دید که روی تخت خوابیده و پتو رو روی سرش کشیده. با قدمای کوتاه بهش نزدیک شدم و کنارش روی تخت نشستم. به خیال اینکه خوابه میخواستم صداش کنم که خودش زود تر حرف زد.

YOU ARE READING
LOVE WHIT BLUE FLOWERS♡
Fanfictionپسری که دلباختهی هم دانشگاهیش میشه اما چون خودش یه خون اشام و دختر یه انسانه پدرش این اجازه رو نمیده که اونا باهم باشن. به همین دلیل پدر پسرشو تحدید میکنه که اگه به این رابطه ادامه بدن دختره رو میکشه. پسر برای محافظت از عشقش ترکش میکنه اما دختره دس...