از ترس چشامو بستم و دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم . قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میزد و بادی که به صورتم میخورد باعث میشد از سرما به خودم بلرزم. همش با خودم میگفتم خدا کنه چیزیمون نشه. خدا کنه صحیحو سالم به زمین برسیم. و با حسی مثل فرود اومدن سرمو به سینش چسبودنم . جرات باز کردن چشامو نداشتم. اما سوالی تو ذهنم شکل گرفته بود اونم این بود که چرا هنوز حس میکنم باد داره به صورتم سیلی میزنه. بعد چند ثانیه به زور چشامو باز کردم. درختایی رو دیدم که داشتن با سرعت از کنارم میگذشتن. اما قطعا این درختا نبودن که داشتن حرکت می کردن، اون جیمین بود که داشت با سرعت می دوید و ازشون رد میشد. دستاشو محکم دورم پیچیده بود ولی در عین حال میلرزید.
برای ثانیهای نگران به پشت سرم نگاه کردم .سایه هایی داشتن با سرعت به چپو راست میرفتن و دنبالمون می کردن. حدس میزدم که اونا باشن. به جیمین نگاه کردم. درحالی که صدام بخاطر بادی که به صورتم میخورد میلرزید بود گفتم:
+جیمین فکر کنم دارن دنبالمون میان._نه... نمیزام دستشون بهت برسه.
و یهو به سمت راست رفت. محکم تر گرفتمش تا با تغییر مسیرش به سمت دیگهای پرت نشم. بعد طی کردن قسمتی از جنگل به یه کوه نزدیک شدیم که وسطش یه غار بزرگ بود. سرعتشو بیشتر کرد فهمیدم که میخواد وارد غار بشه. نمی دونستم چی در انتظارمه. فقط به این فکر میکردم که اگه بگیرنمون ممکنه چه بلایی سر جیمین بیارن.
با وارد شدنمون به غار، وحشت بهم هجوم اورد که باعث شد به پشت پیرهن جیمین چنگ بزنم و محکم بگیرمش. تنها حاله هایی از نور از کناره های دیوار غار باعث میشدن که بتونم ببینم اونم خیلی کم. که کمی بعد متوجه شدم منشع تمام اون نور ها الماسای روی دیوار غارن.
جیمین می دونست از تاریکی خوشم نمیاد.
_چیزی نیست... الان میریم بیرون.تنها صداشو میتونستم بشنوم ولی همینم برام کافی بود که از ترسم کاسته شه. با دیدن نوری قوی که بهمون نزدیک میشد کمی چشامو بستم تا اذیت نشم.
تا اینکه از غار خارج شدیم. به زور چشامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم. با طبیعتی وسیع تر و بیشک پر پیچو خمتر برخوردم. با خودم گفتم تا کی قراره این راهو ادامه بده که با گیر کردن پای جیمین و افتادن هردومون جواب سوالمو گرفتم.
اون بعد از اینکه از زمین بلند شد با عجله سمتم اومد و بلندم کرد.
_خوبی؟صدمه دیدی؟+نه نه... چیزیم نیست. تو خوبی؟
_خوبم
+مطمعنی؟! خیلی داری نفس نفس میزنی.
_وایسا...
چشاشو بست دستاشو رو زانو هاش گذاشت و کمی خم شد.
بعد چند ثانیه سرشو بالا گرفت و با چشایی نگران گفت._دارن میان.
خب معلوم بود این پایان کاره. دیگه کاریش نمیشه کرد. ولی از این خوشحال بودم که تونستم دوباره ببینمش. دوباره آغوش گرمشو حس کنم و لبای شیرینشو بچشم. با دیدن چشمهای براق جیمین که نشونهی از این بود که میخواد اشک بریزه دستمو رو شونش گذاشتم.
+جیمین... عیبی نداره.

YOU ARE READING
LOVE WHIT BLUE FLOWERS♡
Fanfictionپسری که دلباختهی هم دانشگاهیش میشه اما چون خودش یه خون اشام و دختر یه انسانه پدرش این اجازه رو نمیده که اونا باهم باشن. به همین دلیل پدر پسرشو تحدید میکنه که اگه به این رابطه ادامه بدن دختره رو میکشه. پسر برای محافظت از عشقش ترکش میکنه اما دختره دس...