Chapter 1

2.3K 217 37
                                    

این فصل در حال ویرایشه اما مشکلی توی خوندنش بوجود نمیاد🌻
.
.
.
.

نور شمع به صورتش می تابید و سایه ای بزرگ و ترسناک رو پشت سرش روی دیوار ظاهر می‌کرد. دست‌هاش زانوهاش رو بغل کردن و سرش به آرومی روی حصار دست و زانوش فرود اومد. حالا، سایه شبیه یک سنگ بزرگ بود.
از حدس زدن دست نکشید. تصور کرد الان میتونه ظهر باشه، یک ظهر تابستونی، گرم و آفتابی. صدای پرنده ها و گنجشک هایی که آزادانه توی هوا پرواز میکنن گوش درخت‌ها رو نوازش میده و مردم توی خواب بعدازظهری به سر میبرن.

آروم، مثل یک ستاره دریایی دراز کشید و به سقف چشم دوخت. طبق عادتی که سه بار در شبانه روز تکرار میشد، ده بار به ده انگشتش ضربه زد.

«یک،یک،یک،یک،یک،یک،یک،یک،یک،یک»

دو تقه‌ی آروم، یک تقه با فاصله از دوتای اولی.. از جا بلند شد.  پنج قدم با اندازه های از بر شده رو برداشت و در کمی باز شد. کیسه ی پارچه ای رو که برداشت، در محکم بسته شد. برگشت کنار شمع و روی زمین نشست، کیسه رو باز کرد؛ یک عدد نان و یک بطری آب و دوتا شمع...

ظاهرا درست حدس زده بود اما باز هم ناقص بود.
صبح و ظهر و شب وقت غذا هست، اما میتونست کدوم وعده باشه؟ تاریکی اون با یک‌ شمع روشن میشد و غذا، همیشه نون و آب بود. صبحانه یعنی نون تست و قهوه و کمی میوه و عسل و مربا؟! نهار یک غذای سبک بود، و شام... میتونست مرغ بریان باشه. شاید هم نه.

اما اگه صبحانه جزوه وعده های غذاییش بود میتونست بفهمه غذای بعدی نهار هست؛ پس حالا ظهر بود و غذای بعدی شام. اما اون نمیدونست... آب و نون میتونن سروپا نگه دارن اما اطلاعات کافی برای موقعیت زمانی نمی‌دن.

چندان عادت به خورد و خوراک نداشت. آخرش به چهار تکه ی کوچیک نون ختم میشد اما بطری آب رو همیشه خالی می‌فرستاد. شمع سوخته‌‌ی کوتوله رو با یک شمع قد بلند عوض کرد و منتظر موند تا بسوزه. نمیدونست چندتا شمع دیگه باید بسوزن تا اون بتونه بالاخره خورشید رو، بزرگ‌ترین منبع روشنایی رو ببینه، گرمای واقعی رو احساس کنه و بفهمه آسمونی که همیشه توی ذهنش تجسم میکنه چند فرسنگ با واقعیش تفاوت داره.
.
.
.
.

کتاب هایی که سفارش داده بود، داخل کارتون های بزرگ و کوچیک به دستش رسیده بودن و اون برای مرتب کردن و جابجا کردن تک تکشون ذوق داشت. خسته نمیشد. اگر چه این دفعه بیشتر از حد معمول بودن، اما تصور داستان ها و افسانه های عجیب و غریب، توی صفحات هر کدوم از کتاب‌ها باعث میشد به کارش سرعت عمل ببخشه تا دوباره مثل هر شب از اول شروع کنه به خوندنشون و به مشتری هاش، بهترینشون رو پیشنهاد بده.

قفسه های جدید رو تمیز کرد و به تخته ها عطر گندم رو اسپری کرد. کتاب‌هاش به بوی گندم محبوب بودن. بعد از مدت طولانی‌ای جابجا کردن کُتب، عرقی که از لابلای موهاش نشأت میگرفت رو پاک کرد و ایستاد.

به کمر خشک شده‌اش دستی کشید و پشت میز چوبی نشست. برای خودش کمی قهوه با کارامل ریخت. این ترکیب قادر بود خستگی رو تا آخرین قطره اش از بدنش بیرون کنه.

بعد از نگاه کردن به لیست سفارشات آنلاین و بسته بندی کردن اون‌ها، لیوانش رو شست و با چک کردن کتاب فروشی، تابلوی "بسته است"  رو به پشت در آویزون کرد و رفت به خونه ای که مطمئنا بوی کیک شکلاتی همه جاش رو پر کرده بود. و برادری که بی صبرانه منتظرش بود.

دیگه وقت خواب آفتاب بود و چشم‌های آسمون قرمز و نارنجی شده بود. وقتی از پل رد میشد، چند لحظه ای رو برگشت به سمت غروب، و باد خنکی موهای شلخته‌اش رو در مسیر خودش مرتب کرد.

وقتی رسید زنگ رو فشرد و برادرش در رو باز کرد و اون رو به آغوش کشید‌. پیشونیش رو بوسید و ازش خواست زودتر برگرده پیشش.

به اتاقش رفت. یک دوش نیم ساعته میتونست بهش انرژی بده. بعد از پوشیدن لباس‌هاش و خشک کردن موهاش به آشپزخونه رفت. و اون رو مشغول درست کردن قهوه دید.

«هی جِی! امروز چطور بود؟! »

در حالی که به سمت کیک شکلاتی خوش بو و گرم روی میز می‌رفت پرسید. جِی با لبخندی که ناشی از حرکات گرسنه ی خواهرش بود به سمتش برگشت...

«عالی؟! »
«تو چطور ؟»

ظرف کیک رو از روبروی چشم‌های کمین کرده ی دختر برداشت و اون رو توی یخچال گذاشت تا برای چند ساعت دیگه کاملا آماده باشه. وقتی برگشت با چهره ی عبوس اون مواجه شد و موهای نم دارش رو بهم ریخت.

دختر با یادآوری کتاب‌ها ذوق زده شد و دست‌هاش رو به هم کوبید. به کیوت ترین حالت ممکن شروع به تعریف از روز پر کارش کرد. گفت بی صبرانه منتظره تا تمامشون رو بخونه و جِی با دقت به حرف‌هاش گوش میداد و گاهی هم به حرکاتش لحظه ی تعریف قسمت های رمانتیک کتابها میخندید...

886

Lee.ki.ki:
"من نمیدونم این قراره چقدر خوب پیش بره ، هیچ ایده ای ندارم که اصلا خوشتون میاد یا نه ، ولی باید بگم که این داستان Sope هستش و درباره ی بازه ی زندگی شوگاست ، تو انتهای فصل یک جیهوپ میاد و شاید از الان بگین چرت تر از این نمیشه ، ولی اگه حوصله داشته باشین میتونم بهتون قول بدم که میشه این داستان و دوست داشت💜🌻"

"FORGOTTEN 1"Where stories live. Discover now