Chapter 4

465 130 63
                                    

روی کاناپه‌ی نرم نشسته بود. به هر چیزی که توی خونه وجود داشت با شگفتی خاصی نگاه میکرد. همه چیز براش جالب و عجیب بود.

« بلدی پیانو بزنی؟ »

از حضور ناگهانی اون ترسید. سرش رو به علامت منفی تکون داد.

« ا-ازش متنفرم. من پ-پیانو د-دوست ندارم. »

بعد از تموم شدن حرفش، سرش رو به سمت پیانو چرخوند و با تنفر بهش چشم دوخت. اما بعد فهمید باید جمله اش رو اصلاح کنه، چون صدای ژانت دقیقا مثل یک پیانوی متفاوت بود. دختر سعی کرد دخالت نکنه، و جلوی کنجکاویش رو بگیره. اما خب.. دلش میخواست بدونه که چرا این پسر از پیانو بدش میاد!

« چرا؟ »

« ا-اذیت میشم. ن-نمیخوام چیزی بگم.. »

حس بدی به اون دختر دست داد وقتی که ناراحتی کرد. لبش رو گزید و جلوتر رفت. سعی کرد فضای بد اتاق رو عوض کنه.

« امم.. تو، باید بری حموم. فکر کنم حالت جا بیاد. »
« پاشو! »

با لبخند دستش رو گرفت و به چشم‌های گرده شده ی اون اهمیتی نداد. اون رو به سمت حمام هدایت کرد. به همراهش حوله و یک دست از لباس‌های برادرش رو داد. در رو بست و بهش گفت تا خوب خودش رو بشوره.

به نظر میومد که اون پسر زمان زیادی رو باید اون تو بگذرونه. چون ریخت و ظاهرش از یک دوش ده دقیقه‌ای  ای به دور بود.

حدس زد که باید خیلی گرسنه باشه. نمیدونست..‌ اما مسلما همینطور بود. وگرنه از اون میوه فروشی گرین فروت بر نمیداشت. هیچ ایده ای نداشت که اون از کدوم جهنمی فرار کرده یا اصلا زاده ی کجا می‌تونه باشه. ولی چشم‌هاش میتونست بیانگر یک وجه اشتراک باشه؟!

در همین حین فکر کرد که دقیقا کار اون چه اسمی می‌تونه داشته باشه؟ کسی که یک آدم بی هویت رو اتفاقی پیدا می‌کنه و به خونه اش را میده چی میگن؟! کار درستی بوده؟ قطعا نبوده. اما ته قلبش به طرز وحشتناکی از این کار راضی بود.

پنج و نیم بعدازظهر بود. و با در نظر گرفتن بیرون اومدن اون از حمام تصمیم گرفت شام درست کنه تا با هم بخورن. اون راتاتویی رو انتخاب کرد و آماده‌ی پختنش شد. کار زیادی داشت اما خودش هم مدت‌ها بود که هوسش کرده بود و وقت کافی برای درست کردنش نداشت.

بادمجان و گوجه و کدو و پیازها رو حلقه حلقه ریز کرد و روشون نمک پاشید. در یخچال رو باز کرد تا مواد مورد نیازش رو برداره و چشمش به کیک توت فرنگی افتاد. پلک‌ها و گوشه های لبش افتادن. برادر دوست داشتنیش قبل از رفتن براش کیک پخته بود.

اون همیشه سورپرایزهای قشنگی داشت. و ژانت گهگاهی خودش رو بابت دعواهای بچگی سرزنش میکرد. خب، اون فقط یک بچه ی خردسال و تخس بود. با یادآوری خاطرات بچگیشون، شونه بالا انداخت و لبخند زد. وقتی که سینی غذا رو آماده کرد، اون رو داخل فر گذاشت تا آماده بشن.

"FORGOTTEN 1"Where stories live. Discover now