12

493 84 0
                                    

کیونگ مین با استرس وارد بیمارستان شد و به پرستار ها و بیمار ها و بقیه ی آدم هایی که توی راهرو بودند نگاه کرد و سمتش پذیرش رفت و دسته گلی که خریده بود رو توی دستش جابجا کرد.
_امممم....معذرت میخوام خانم....کجا میتونم دکتر مین یونگی رو پیدا کنم؟!
خانمی که پشت سیستم بود سرش رو بالا آورد و نگاه کوتاهی به کیونگ مین کرد و با لبخند جواب داد
_شما بیمارشون هستید؟!....یا قبلا بیمارشون بودید؟!
_هیچ کدوم....من دوستشم....تازه به سئول برگشتم برای دیدنش اومدم
_بسیار خب....طبقه ی اول اتاق سوم اتاق دکتر مین هستش....ایشون الان داخل بخشن ولی تا پنج دقیقه ی دیگه وقت استراحتشونه...برای ورود به اتاق و ملاقات باهاشون باید کارت شناسایی داشته باشید....همراهتونه؟!
_بله بله....
_آسانسور از اون طرف روز خوش
کیونگ مین تشکر کرد و سمت آسانسور رفت، استرس داشت و مطمئن نبود که عکس العمل یونگی بعد از دیدنش چیه!یونگی رو آخرین بار توی عروسی نامجون و جین دیده بود. مدت زیادی ازش نمیگذشت پس یونگی نباید خیلی عوض شده باشه، از وقتی یادش میومد یونگی دوست نامجون و هوسوک بود و خیلی وقتا سه نفری خونه اونا وقت میگذروندن، هوسوک و یونگی مثل عضوی از خانواده ی کیم بودند و یونگی خیلی با کیونگ مین رفتار خوبی داشت. با صدای باز شدن در آسانسور از فکر بیرون اومد و سمت اتاقی که فکر میکرد مال یونگی رفت که وسط راه یه نفر متوقفش کرد
_هی....کجا خانم؟!....کارت شناسایی
کیونگ مین کارت شناساییش رو نشون داد و بعد از هماهنگی با یونگی وارد دفترش شد، یونگی با دیدنش لبخند زد و جلو اومد و محکم بغلش کرد. کیونگ مین اما بغضش شکست و با گریه دست هاش رو دور یونگی انداخت
_اوپاااااا
یونگی موهای بلند کیونگ مین رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید و سعی کرد آرومش کنه
_اوپا دلم برات تنگ شده بود....نزدیک دوساله که ازت خبری نیست....کی برگشتی؟!
_یاااا....آروم باش...باز اوپا هات دورت رو گرفتن لوس شدی؟!...گریه نکن...من فکر میکردم دیگه بزرگ شدی!
کیونگ مین سرش رو از گردن یونگی جدا کرد و با چشم های اشکی بهش خیره شد
_دیگه نمیری آمریکا؟!....درست تموم شد؟!...حالا دیگه میتونیم باهم باشیم؟!...دیگه نمیخوام ولم کنی بری دنبال موفقیت؟!....فکر میکنی به قدر کافی بزرگ شدم؟!
یونگی اشک های کیونگ مین رو پاک کرد و به چشم هاش نگاه کرد
_درسم رو زودتر تموم کردم که زودتر به تو برسم....این دوری و فاصله برای منم سخت بود...قد کشیدی ولی هنوزم کیونگ مین لوس منی!
یونگی کیونگ مین رو در آغوش گرفت و موهاش رو نواز کرد و گذاشت کیونگ مین دلتنگیش رو توی آغوشش با گریه رفع کنه.
*
ته هیونگ به جین که با لبخند پشت در بود سلام کرد و اجازه داد وارد خونه بشه، در حالی که از اومدن جین اونم این موقع روز تعجب کرده بود قهوه براش ریخت و کنارش نشست.
_خوش اومدی هیونگ...چیزی شده؟!
جین کمی از قهوه ش رو مزه کرد و برای مخالفت سر تکون داد
_از اونجایی که هوسوک امروز دیر میاد گفتم بیام اینجا کمکت برای ناهار چیزی درست کنیم...آخه نامجون میگه والدینت فعلا خونه ی ما نمیان و از طرفی نامجون هم که خونه نیست...حالا هم که رفتن باهم خونه ببینن...
ته هیونگ به جین لبخند زد و دستش رو گرفت
_هیونگ....تو خیلی مهربونی...من فعلا بخاطر جیمین خیلی وقت ها خونم...هر وقت دوست داشتی بیا اینجا....تو مثل نامجون هیونگ برام عزیزی...با من راحت باش
سوکجین در جواب ته هیونگ لبخند زد و بعد از تموم کردن قهوه ش وارد آشپزخونه شدند و ته هیونگ فقط جای ظرف ها رو نشونش میداد و کار مهم دیگه ایی توی آشپزی بلد نبود.
در آخر با لبخند غذا رو بو کشید و در قابلمه ش رو بست و به همراه ته هیونگ پشت اپن نشست.
_خوش بحالت هیونگ...من هیچی از آشپزی بلد نیستم...اگه تو نبودی باید از بیرون غذا میگرفتم...شاید بهتر باشه بعضی روزا بهم آشپزی یاد بدی!
سوکجین به حرف های ته هیونگ خندید و پیش خودش فکر کرد ایده ی بدی نیست، شاید بتونه با آشپزی خودش رو سرگرم کنه. ته هیونگ با صدای به هم خوردن در از جاش بلند شد و به خانواده ش خوش آمد گفت و همسرش هوسوک رو در آغوش گرفت و با لبخند چندبار گونه ش رو بوسید
_خسته نباشی مرد من....سریع لباسات رو عوض کن عزیزم....به لطف جین هیونگ یه غذای خوشمزه داریم!
هوسوک یه ابروش رو بالا داد و به میز غذا نگاه کرد و بعد از بوسیدن پیشونی ته هیونگ سمت اتاق خواب رفت. نامجون با دیدن سوکجین لبخند زد و بهش سلام کرد و متوجه بود که هنوز دلخوره، پس بدون هیچ حرف و حرکت اضافی دیگه دست هاش رو شست و پشت میز کنار همسرش نشست. ته هیونگ در حالی که برای والدینش غذا میکشید بهشون لبخند زد و گفت
_خب؟!...خونه ی دلخواهتون رو پیدا کردین؟!....فکر نکنم آپا به این آپارتمان ها رضایت بده!
خانم کیم با کلافگی سر تکون داد و آقای کیم شرمنده به پسراش نگاه کرد. هوسوک بعد از عوض کردن لباس هاش جیمین رو بغل کرد و باهم وارد آشپزخونه شدند، کیونگ مین با خوشحالی برای جیمین دست تکون داد و صداش زد.
_جیمینی؟!....عزیزم؟!....سلام....خوبی کوچولو؟!....آره؟!
جیمین در حالی که به هوسوک چسبیده بود به کیونگ مین خندید و جیغ زد و انگشتش رو وارد دهنش کرد، هوسوک روی موهاش رو بوسید و داخل صندلی قرارش داد. ته هیونگ مقداری از غذایی که جین برای جیمین کوچولو درست کرده بود رو به هوسوک داد و بعد از بستن پیشبند عروسکیش کنارش نشست و مشغول غذا دادن بهش شد.
_غذا های امروز رو جین هیونگ زحمتش رو کشیده....برای همین اینقدر خوبه!
خانم کیم با مهربونی به سوکجین لبخند زد و ازش تشکر کرد وهمینطور آقای کیم و کیونگ مین هم از مزه ی خوب غذاهاش تعریف کردند. نامجون دستش رو از زیر میز روی رون پای جین گذاشت و بهش لبخند زد و بابت غذا تشکر کرد و سرش رو نزدیک گوشش برد و گفت
_بعد از غذا یه خبر مهم برات دارم عزیزم....
سوکجین لبخند مصنوعی ای زد و سعی کرد غذاش رو تموم کنه، ته هیونگ بعد از تموم شدن غذای جیمین دور دهنش رو پاک کرد و اجازه داد با قاشق کوچولوش بازی کنه. هوسوک با لبخند به جیمین نگاه کرد و براش شکلک درآورد و از خنده و ذوق جیمین خودشم خنده ش گرفت.
_امروز خیلی بیقراری نکرد؟!
ته هیونگ درحالی که غذا میخورد برای مخالفت سرتکون داد
_نه....امروز پسر آرومی بود....دمای بدنش رو هم چک کردم...تب نکرد
_خوبه....فکر کنم بزودی دندون هاش جوونه بزنه
ته هیونگ با ذوق به جیمین که قاشق پلاستیکیش رو به میز میزد نگاه کرد و لپش رو آروم نوازش کرد.

EuphoriaWhere stories live. Discover now