عقده ی چرکین

1.3K 315 116
                                    


-یک ساعت بعد.

پای راستش کمی می‌لنگید، اما کفش نه چندان جدیدش، کوچک ترین توجهی به گرفتگی محسوس عضلات پای لنگانش نشون نمی‌داد و همچنان تنش رو با زبریِ آسفالت خراش می‌داد.
مغز لویی با تصور رو به رو شدن با چشم های سبز و لبخند شیرین هری، جسم لاغر اون رو به جلو پیش می‌برد و اجازه نمی‌داد تا خواب‌آلودگی به پلک های خسته‌اش برتری پیدا کنه.

لویی این بار جعبه ی کاپ کیک ها رو توی دست چپش گرفت تا مچ دست راستش، برای دقایقی مهلت استراحت کردن داشته باشه.
و بالاخره بعد از گذشت یک ساعت و گذر از چندین خیابون و زخمی شدن کف کفش هاش بر اثر آسفالت هایی که ملایمت به خرج نمی‌دادن، به مقصدی رسید که می‌دونست اتمام تمام خستگی ها و بی‌‌قراری هاش برای دیدن دلبر دوست داشتنیش خواهد بود.

لویی، در شیشه ایِ کافه ی بیچ‌وود رو به جلو هل داد و بوی قهوه ای رو که در هوا معلق بود، همراه با نفس عمیقی به عمق ریه هاش فرستاد. بی‌صبرانه منتظر بود تا با همراهی هریِ عزیزش یک فنجون چای سفارش بده و با کاپ کیک هایی که توی دست چپش جا خوش کرده بودن، نوش جان کنه.

اما صحنه ی رو به روش، برای سقوط کردن افکار در حال پروازِ درون مغزش، زیادی دردناک بود.
دلبر لویی، لبخندی به لب داشت که شیرینیِ اون برای اولین بار، تلخ ترین طعم دنیا محسوب می‌شد. تلخ ترین شیرینیِ دنیا، روی لب های هری جا خوش کرده بود و زیبا ترین صحنه ی غم انگیز کل تاریخ سینما، پیش روی چشم‌های لویی، به نمایش در اومده بود.

دلبری که در آغوش چهره‌ای غریبه لبخند میزد و حفره های روی گونه هاش رو به رخ همه ی افراد حاضر در صحنه می‌کشید.
و گونه ای که توسط لب های نا آشنایی بوسیده می‌شد و حالا رد پای سرخِ رنگ دهنده ی مضحکی، روی اون به چشم می‌خورد.
همهمه ی سرسام آور حاکم بر کافه، در ثانیه ای متوقف شد و تمام سر ها تبدیل به چشم هایی برای دیدن شکستن عاشقی شده بودن که زیبا ترین لبخند غم انگیز کل دنیا رو به روی لب هاش داشت.

لویی با دیدن نمایش توی کافه، به پاهای ناتوانش جون دوباره ای بخشید و بدون جلب کردن توجه صاحب اون یک جفت چشم سبز رنگ، به سمت عقب برگشت و به همراهِ یکی از سنگین وزن ترین غم های دنیا، برای برگشت به لونه ی تنهایی هاش، باری دیگه به روی رد پای جا مونده از قدم های یک ساعت پیشش، قدم برداشت.

بعد از گذر از کف آسفالت های پر از چاله و چوله، به سمت نزدیک ترین سطل برای تخلیه ی آشغال های توی دستش رفت و بدون کوچک ترین تردیدی کاپ کیک های زیبا و گرون قیمتی رو که خریداری کرده بود، توی سطل انداخت.
برای دقایق کوتاهی، به ساختمون قدیمی رو به روش خیره شد و بعد از اینکه هوای اطراف رو همراه با نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد، به سمت ساختمون رفت؛ زنگ سرایدار رو زد و منتظر موند تا درِ مقابلش، توسط آقای لاج باز بشه.

لویی با شنیدن صدایی که نشون دهنده ی باز شدن در بود، به قدم هاش سرعت بخشید، آسانسور قراضه رو نادیده گرفت و تمام پله های چهار طبقه رو بدون اتلاف وقت، دوید.
صدای نفس های پی در پی و عمیقش، سکوت راهرو رو از بین می‌برد. آخرین نفس عمیقش رو کشید و کلید لونه اش رو از توی جیب جلویی شلوارش خارج کرد. لرزش محسوس دست هاش، باز کردن در رو برای لویی سخت تر میکرد. سر انجام در چوبی رو باز کرد و وارد فضای سرد و تاریک خونه شد.

لویی، کفش هاش رو به کمک پنجه ی پاهاش در آورد و اون ها رو دم در رها کرد و بعد از اون، به سمت دفترچه ی باز مونده ی روی میز غذا خوری، که مداد نصفه ای در کنار اون به چشم می‌خورد رفت.

"من یه عقده ی چرکینم که همیشه سر تا سر هموار ترین مسیر ها رو به سخت ترین سنگ ها برخورد کردم.
من صورتی هستم که در بیست و چهار ساعت شبانه روز، عبور خنده از روی لب هام با پیگرد قانونی مواجه میشه.
مُرده یا زنده‌ام رو نمی‌دونم؛ اما فقط یه زمین خورده ی خاکی هستم که از کل زمین و تمامی مردمی که روی این کره زندگی میکنن، دور شدم.
آغوشت کجاست دلبر؟ شاید پیچیده شدن دست های تو به دور جسم بی‌جون من، مرحمی باشه که هیچ دارویی در مقابل اون پیروز نمی‌شه.
اما شاید. فقط شاید.

امضا: لویی ویلیام؛ بعد از دیدن دلبر در آغوش دختر مو مشکی."

Forget! |L.S|Where stories live. Discover now