روزنه ی نور

2.7K 373 57
                                    


چشم های خسته‌اش رو که بست، به خاطر به قتل رسوندن نور، عذاب وجدان گرفت.
اما برای از بین بردن درد، راهکار دیگه ای درون مغز خسته تر از چشم هاش، پیچ و تاب نمی‌خورد.
قوزک دردمند پاش رو میون دست های نقاشی شده‌ش فشرد و کربن دی اکسید رو از طریق سوراخ های بینیش، به طبیعت باز گردوند. بعد از گذر ثانیه های طولانی، کیسه ی مملو از ماسه ی دیگه ای همراه با اضافه وزنی آشکار روی شونه های بی جونش جا خوش کرد و لویی پاهای خسته‌ش رو برای طی کردن سانتی متر ها و متر ها به کار گرفت.

لویی، تنها به امید یک جفت چشم سبز رنگ، به طی کردن راه ادامه می‌داد و فقط به دلیل وجود فردی که احتمالا بی‌صبرانه در یکی از گوشه های این شهر به انتظار اون نشسته بود، به جسم بی‌حالش اجازه نمی‌داد تا روی زمین خاکی سقوط کنه.

بعد از عبور کردن از کنار اسکلت غول پیکر ساختمون کنارش، کیسه ی سنگین وزن ماسه رو روی تپه ای از خاک رها کرد و به سمت کار فرمای پروژه رفت تا حقوق ناچیز اون روزش رو از اون مرد لاغر و استخونی اما خوش چهره، طلب کنه.

در تلاش برای صاف تر کردن صداش، سرفه ای کرد و پرده های صوتیش رو به کار گرفت تا صداش به گوشِ مرد برسه.

-آقای اندروز، میشه پول امروز رو بهم بدید؟

فِرِد اندروز مردی با چشم های قهوه ای و چهره ای با ابهت، سرش رو تکون داد و با استفاده از بالا بر، از طبقه ی چهارم اسکلت بتنی ساختمون پایین اومد و قدم هاش رو به سمت دفتر کوچیکش که در کنار محل پروژه واقع شده بود سوق داد.

بعد از اینکه عقربه ی بزرگ ساعت لویی به اون فهموند که ده دقیقه از انتظار کشیدنش برای اومدن اندروز میگذره، سر و کله ی مرد پیدا شد و اسکناس هایی رو به مقدار سی دلار که اسم "حقوق" رو یدک می‌کشیدن کف دست لویی گذاشت.

-ممنون آقای اندروز.

فرد دستش رو روی کمر لویی کشید و به اون نگاه کرد.

فرد: خواهش میکنم پسر. فردا ساعت ده سر ساختمون باش.

لویی به نشانه ی تأیید سرش رو تکون داد و با ناراحتی نامحسوسی، حقوقش رو توی جیب پشتی شلوار پارچه ایش هُل داد.
در عین حال احساس خوشحالی، ته قلبش رو قلقلک می‌داد و شوق آشکاری برای دیدن دوباره ی معشوقه ی چشم سبزش توی تمام نقاط بدنش جریان پیدا کرده بود.

لویی با حس خوش رهایی از قفس، به قدم هاش سرعت بخشید و خودش رو از محل پروژه ی ساختمانی دور کرد و با قدم هایی آروم تر و با اطمینان تر، به سمت مقصدی که در ذهنش مشخص کرده بود رفت.

بعد از گذر چندین دقیقه و برداشته شدن صد ها قدم،بعد از اینکه از خیابون های محله ی قدیمی عبور کرد و قدم هاش رو روی آسفالت های بدون چاله چوله ی سطح پول‌دار نشین شهر برداشت، به شیرینی فروشی محبوب هری رسید و بعد از خریداری کاپ کیک های مزین شده با خامه ی صورتی رنگی که نصف حقوقش رو به فنا داده بودن، اون ها رو توی جعبه ی مقوایی ای حمل کرد و ثانیه های طولانی رو برای رسیدن به تنها روزنه ی نور میون تاریکیِ بی‌رحمانه ی زندگیش، شمرد.

_______________________________________

وَ کمی با زندگی لویی تاملینسون در داستان "فراموشی" آشنا بشید.

Forget! |L.S|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora