بوم نقاشی

1.1K 307 131
                                    

بومِ آویخته شده ی روی دیوار، متحمل نگاه سنگین یک جفت چشم آبی رنگ بود که سقوط اشک از درون اون ها، بهای خدشه دار شدن سطح صاف و صیقلی غرور لویی رو به همراه داشت.
یکی از زیبا ترین آثار هنری کشیده شده به دست دلبر، مقابل لویی قرار داشت و چشم های آبی رنگ اون، به رصد کردن کوچک ترین جزئیات نقاشی کشیده شده توسط دست های بوسیدنیِ هری مشغول بودن؛ از دو جفت چشم سبز و آبی رنگ حک شده روی الیاف بوم گرفته، تا اثر به جا مونده از جوهر تیره رنگ خودکار، روی گوشه ای از نقاشی.

صدای کوتاهی که نشون دهنده ی رسیدن پیامکی به گوشی لویی بود، اون رو از خلسه ی دوست داشتنی دنیای سبز و آبی درون مغزش بیرون کشید.
مرد چشم آبی، بدون توجه به صدای جیر جیر پارکت های روی زمین، به سمت میز غذا خوری رفت و نشیمنگاهش رو روی سطح میز، فرود آورد و گوشیش رو توی دستش گرفت.

از دلبر:

چرا نیومدی کافه؟ تمام مدت توی تنهایی دست و پا زدم و برای کاپ کیک های خوشمز‌ه‌م صبر کردم، اما متاسفانه بعضیا زیر قولشون زدن و دلبرشون رو مَچَل کردن.

آیا تعریف هری از غوطه ور شدن توی دنیای سرد و تاریکی که در اون تنهایی تموم تنت رو در آغوش میگیره و تصویر تو خالیِ درون آینه رو بهت هدیه میکنه، رعایت آداب معاشرت، احترام متقابل و دریافت بوسه های سرخ توسط اشخاص غریبه‌ست؟
آه دلبر دوست داشتنی، تو از شب هایی که عقربه ی کوچیک ساعت از دوازده گذر کرد و خواب به بالین صاحب این دو چشم آبی نیومد، چی میدونی؟

به دلبر:

تمام مدت تنها بودی؟ متأسفم، اندروز نذاشت از زیر کار در برم.



از دلبر:

آره تنها بودم. اشکالی نداره، در عوض فردا می‌بینمت، باشه؟ خودتو برسون وگرنه دیگه جایی توی قلب من نداری لویی ویلیام.

قلب انسان هیچوقت از تپیدن و عشق ورزیدن خسته نمیشه، پس چرا قلب هری فقط و فقط یک قسمت خیلی کوچیک از خودش رو برای لویی ذخیره نگه نمی‌داره؟
لویی هزاران کتاب خونده، چشم هاش میلیون ها کلمه رو از تیر رأس نگاهشون عبور دادن، اما تا به حال لا به لای هیچ کدوم از کلمات تشکیل دهنده ی جملات، صحبتی راجع به تاریخ انقضا داشتن عشق ندیده.
یعنی عشق هری به لویی فقط یازده ماه و بیست و هفت روز طاقت آورد؟ پس حالا قرار بود عشق لویی توی قلب هری انقدر فاسد بشه تا اونو مجبور کنه تمام عواطفش رو نسبت به مرد چشم آبی توی سطل آشغال پرت کنه؟
آه دلبر دوست داشتنی، تو از پمپاژ شدن خون توسط قلب سرشار از عشق لویی، که هنوز هم تنها به خاطر تو مشغول به انجام وظیفه‌ست، چی میدونی؟

به دلبر:

می‌بینمت.  و صفحه ی گوشی رو خاموش کرد.
بعد از مکالمه ی کوتاه لویی با هری، همه ی رنگ های دنیا تبدیل به خاکستری شده بودن. قرمز، زرد، صورتی، بنفش. همه ی رنگ های شاد دنیا، به احترام نا میزون تپیدن عضله ی سمت چپ سینه ی لویی، شادی خودشون رو پشت بی رنگی مطلق، پنهان ساخته بودن. حتی تاریخ انقضای شادی رنگ ها هم تموم شده بود.

در بین بی‌رنگی مطلق، دفتر لویی هنوز هم همراه با صفحه های کاهی رنگ مزین شده با کربن، روی میز لم داده بود و دست لرزون لویی، مانعی برای سیاه کردن تن سفید ورقه های کاغذ نمی‌دید.

"اشکی از بلندیِ چشم هام سقوط نمیکنه دلبر، از رنگ آبی استفاده کن. قلموی آغشته به رنگ آبی رو روی بوم بکش و منو از ابر ها جاری کن.
رنگ خاکستری سرنوشتم رو فراموش نکن.
زمینه ی نقاشیت رو با خاکستری رنگ آمیزی کن و بغض ابر ها رو به تصویر بکش. سیاه و سفید رو قاطی کن و بذار میون عزاداری رنگ ها سکوت کنم.
جسمم رو به شکل یه نسیم نقاشی کن دلبر. چهار گوشه ی بومت رو پُر از حضور پر رنگ من کن و کوچک ترین نقطه ی سفیدی رو از قلم ننداز.
قلموت رو توی رنگ های سرخ و زرد فرو کن و بذار طلوع آفتابت باشم.
نقش یه جاده ی ناتموم رو به من واگذار کن و انتهاش رو انقدر پر رنگ بکش، تا شروعش باشم.
روی بومت رنگ بپاش استاد.
میشه انگشت هات رو با نور خورشید سفید کنی و باهاشون بدنم رو رنگ آمیزی کنی؟
دلبر دوست داشتنی من.
جواب این سوال رو نمی‌دونم.
راستی فراموش کردم! همه ی رنگ ها خودکشی کردن.
بومت رو خاکستری کن هری.

امضا:لویی ویلیام، بعد از رو شدن دروغ دلبر"

Forget! |L.S|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora