-بیست و پنج ساعت بعد از دیدن دلبر در آغوش دختر مو مشکی.چشم در مقابل چشم.
جمله ی کوتاهی که وضعیت کنونی لویی و هری رو به طور مختصری شرح میداد. صندلی های چوبی کافه بیچوود، در حال تحمل کردن وزن لویی و دلبر بودن و نگاه لویی، قابلیت درک هیچ چیزی رو به جز زیبایی انکار نشدنی شخص مقابلش نداشت.
سر انجام هری، نگاه کلافهشو روی صورت لویی به حرکت در آورد.:چیزی شده لویی؟ میخوای حرفی بزنی؟
پلک های خسته ی لویی، برای ثانیه هایی به روی دنیای مقابل، بسته شدن.
مرد چشم آبی برای بار هزارم، به الهه ی رو به روش نگاه کرد.:بریم قدم بزنیم دلبر؟
هری، نفسش رو با صدای بلندی به بیرون فرستاد، کت سبز تیرهش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و روی پاهای بلند و لاغرش ایستاد.
لویی تپیدن قلب نا آرومش رو به خاطر حرکات دلبری که بی حوصلگی و بی اعتنایی از اون ها کاملا مشهود بود، نا دیده گرفت، پول چای ها رو روی میز گذاشت و بعد از پوشیدن سوییشرتش، به دنبال قدم های هری از کافه خارج شد.:آقا وایسید. چترتون جا موند.
لویی به سمت گارسون خوش پوش و نوجوون کافه برگشت، لبخندی زد و چتر سیاهش رو از دست برنزه ی پسر رو به روش پس گرفت.
بارون، موج موهای دلبر رو خیس و نمدار کرده بود. قطرات آب، در حال سقوط از مژه های هری بودن. لویی هم همینجوری از چشم هری افتاد؟آه دلبر؛ چه سقوط دردناکیه افتادن از ارتفاع چشم هایی که برای روز ها در مقابلشون به زانو در اومده بودی.
:خیس شدی هری. چترو بگیر.
هری به سمت لویی برگشت. برای اولین بار در طول یک ساعتی که هم دیگه رو ملاقات کرده بودن، لبخند زد و چتر رو از دست های خیس لویی گرفت.
:مرسی، یادمه.
:هِی. من فکر توام. اون وقت تو میگی یادمه؟
هری به اخم میون ابرو های لویی خندید و در حالی که چتر رو بالای سرش نگه داشته بود، به لوییای که در حال خیس شدن بود، نگاه کرد.
هری:این قولمونه. همیشه هم میمونه.
لویی لبخند شیرینی رو روی لب هاش نشوند.
:آره. یادتم و یادم باش.
سرانجام با یاد آوری صحنه های تلخ روز گذشته، لبخند از روی لب هاش محو شد و کلافگی، جای آرامش دریای نگاهش رو گرفت.
بین جدال دو اندام اصلی بدنش، از درون فریاد بلندی کشید و دعوای بین مغز و قلبش رو خاموش کرد.
لویی تصمیمش رو گرفته بود و حالا کلمات برای جاری شدن روی زبون اون، انتظار میکشیدن.:راستی خاطر خواه جدیدت رو تبریک میگم.
هری، تماس بین دو جفت چشم نا آروم سبز رنگ خودش و چشم های آبی رنگ لویی رو برقرار نگه داشت. اجازه داد تا حالات گیجی و سردرگمی، اجزای صورتش رو در بر بگیرن.
YOU ARE READING
Forget! |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه کارگر با حقوق پایینه، اما نمیذاره که درآمد ماهیانه ی کمش جلوی اون رو برای خریدن کاپ کیک های گرون قیمت مورد علاقه ی هری بگیره. ________ -پس یادم تو را فراموش. .Larry Stylinson.