شش

2.1K 619 255
                                    

دست ها...
لمس ها...

بوسه اي كه كوتاه بود و عميق. بكهيون با يك دستش چونه ي چانيول رو گرفت و با فشارش باعث شد كه لباش نيمه باز بشن. صداي چانيول با بوسه ي ناگهاني بكهيون خفه شد. در واقع نميتونست توصيف كنه كه چه احساسي داره. بيشتر شوكه بود. بكهيون يك ثانيه لبشو بوسيد و بعد از مك كوتاهي زبونشو روي اون كشيد. با لبخند شيطنت باري عقب اومد و به چشماي گرد شده ي چانيول نگاه كرد.

اون بوسه كوتاه بود ولي باعث نميشد كه چانيول شوكه نشه. چانيول چند لحظه به صورت بيخيال بكهيون كه انگار كاملا از كارش راضيه خيره موند و ناگهان با شدت از سر جاش بلند شو باعث شد صندليش بيوفته. چند قدم عقب برداشت ى تقريبا داد زد:"وات ده فاك؟"

بكهيون ميتونست بخنده ولي ترجيح داد اين كارو نكنه. چانيول تند تند قدم بر ميداشت و دور خودش ميچرخيد. با لحني كه تلاش داشت آرومش كنه گفت:"واي... فاك... باورم نميشه... تو زن و بچه داري احمق!"

بكهيون سرشو كج كرد:"خب كه چي؟ تو هم دوست پسر داري..."

چانيول ناگهان ايستاد. به بكهيون خيره موند. اين بار بكهيون به خودش اجازه داد بخنده:"نكتشو ديدي چانيول؟ از نگاهت معلومه كه متوجهش شدي... كيونگسو براي تو همينه... يه آدمي كه داري باهاش قرار ميذاري چون ميخواي با يكي قرار بذاري نه اينكه دوستش داري... براي همينه كه به متاهل بودن من فكر كردي ولي به اينكه خودتم با كيونگسو هستي فكر نكردي!"

چانيول با حالت شوكه اي گفت:"تو واقعا ديوانه اي!"

بكهيون شونه بالا انداخت:"هستم؟ فكر كنم آره... پس ميدونم..."

به سمت چانيول نگاه كرد. خواست دستشو روي گونه ي چانيول بذاره كه اون پس كشيد و روشو برگردوند. نيشخند زد:"تو دوستش داشتي... انكارش نكن... اينكه اين جوريه كه دوست داري بوسيده بشي."

چانيول حتي به بكهيون نگاه هم نكرد. بكهيون اخم كرد. همينجور كه دست به سينه وسايل نقاشي چانيول نگاه ميكرد گفت:"فكر كنم براي امروز كافيه، ميتونيم بعدا ادامه بديم... من ميرم تو اتاقم كه بخوابم و تو هم راحت باش و بعد از جمع كردن وسايلت برو..."

بكهيون به اتاقش رفت. در رو بست. روي تخت خاليش دراز كشيد و به سقف خيره شد. با صداي باز و بسته شدن در خونش لبخند زد. چانيول رفته بود و حالا ميتونست با تنهاييش خوشحال باشه. از جاش بلند شد و به دستشويي رفت. ميدونست چي قراره رخ بده. روتين روزانش. كنار توالت زانو زد و همه ي قهوه اي كه خورده بود رو بالا اوورد. داخل معدش جز اون قهوه چيز ديگه اي وجود نداشت و با هر بار عوق زدن وحشتناك درد ميكشيد. چشماش اشكي شده بود. احساس ضعف داشت.

The Story Boy: Hands Where stories live. Discover now