p1

660 97 30
                                    

"دززززززددد، دززززززززد !"
سرش با شدت به سمت منبع صدا چرخید و تار موهای قرمزش روی پیشونیش بالا و پایین شد.
مرد مسن جلوش با کلافگی به حرف اومد:
-داری کجا رو نگاه می‌کنی چانیول؟ حواست با منه؟
بدون برگردوندن نگاهش روی چهره‌ی عصبی مدیر برنامه‌اش لبخندی زد و با انگشت اشاره به پسر بچه‌ای که توی سوییشرت مشکی‌اش گم شده بود اشاره کرد:
-اونو ببین. فکر می‌کنی از اون خانم چی دزدیده که داره اینطوری فرار می‌کنه؟
در ادامه تک‌‌خندی زد و با چهره‌ی هیجان زده‌ای دوباره به مدیر برنامه‌ی پیرش نگاه کرد:
-نکنه بلیط دزدیده؟!
مرد سالخورده‌ی مقابلش شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌قیدی کار اون دزد کوچولو رو توجیه کرد:
-خیلیا دوست دارن نمایش تورو ببینن... 
-خیلیا احمقن!
آروم زیر لب اون جمله رو زمزمه کرد و بعد سرش رو به پشتیِ صندلیش تکیه داد و توی سکوت فرو رفت... ممکن بود یه‌روز بتونه بفهمه اون دزدِ تماشاچی روی کدوم صندلی نشسته بوده و داشته نمایشش رو نگاه می‌کرده؟ ممکن بود یه‌روز بتونه اونو بشناسه یا باهاش حرف بزنه؟ یک روز اسم یا شغل یا محل زندگیش رو بدونه؟
اگه یه‌روز این اتفاق میوفتاد، حتما از اون می‌پرسید که نمایشش ارزش این دزدی رو داشته؟

🤡🔫🤡🔫🤡🔫

-هی هیوک!
دسشو بالا برد و تکون داد تا همکارش سریع‌تر سمتش بیاد...
-رفتی قهوه بخری یا قهوه بسازی؟
با غُر و لُند لیوان قهوه‌شو از دست هیوک گرفت و دستاشو ستونش کرد تا یکم گرم بشن.
-خیلی خب حالا تواَم...مگه چیشده؟
با خونسردی دستشو دور گردن هم تیمی کوتاه قدش انداخت و با چهره‌ی همیشه معترضش روبه‌رو شد که باز هم لب‌هاش از هم فاصله گرفت و هیوک مطمئن بود که قراره خروارها غر جدید روی سرش فرود بیاد ولی فقط جملات کوتاهی رو گفت:
-بلیط ورودی گیرمون نیومد...این سیرکه حسابی ترکونده...میگن صندلی خالی ندارن!
قبل از اینکه هیوک فرصت کنه واکنشی نسبت به اون حرف‌ها نشون بده و  سوال توی سرش که احتمالا "خب حالا بکهیون کجاست؟" بود رو بپرسه، صدای تیزی نگاه تمام افراد اون حوالی رو سمت خودش کشید:
-دزززززززدددد، دززززززدددد
صدای همهمه‌ی مردمی که منتظر سوژه‌ای برای پچ پچ کردن بودند، بلند شد و پسر ریز جثه‌ای که بدن نحیفش بین پارچه‌ی ضخیم سوییشرت مشکی و لَش‌اش قایم شده بود، سمت کوچه‌های انتهای خیابون دوید و جفت ابروهای هیوک با دیدن اون تیپ و اندام ریزِ آشنا، بالا پرید:
-این بیون بکهیون لعنتی دقیقا داره چکار می‌کنه؟!
صداش نسبت به چند لحظه قبل، خش ضعیفی داشت که از عصبانیت و نگرانی خفیفش نشات می‌گرفت.
صدای تک‌خند دوست غُرغُروش به گوش‌هاش سیخونک زد:
-مگه نمی‌بینی؟...تو جامعه‌ی امروزی به کاری که الان بک کرد میگن دزدی!
سرخوشانه جواب داد و نگاهش رو همراه با قدم‌های سریع دزدی که همون"بکهیونِ"خودشون بود، به کوچه‌های مقابل کشوند.
هیوک با اخمی که نشون میداد "اصلا شوخی بامزه‌ای نبود" ، نگاه سرسری‌ای به همکار احمقش انداخت و سریع سمت خانم میانسال شیک‌پوشی که هنوز سرجاش بی حرکت ایستاده بود و فقط هوار می‌کشید قدم‌های بلندی برداشت و به داد زدن‌های مکرر دوستش که از پشت سر داشت بدرقه‌اش می‌کرد و با صدای جیغ‌های اون خانم مخلوط میشد، اهمیتی نداد:
-داری کجا میری؟...هی یو...با توام...آهای...هیوووک!
با حرکت جِنتلمنانه‌ای، خیلی شیک، دستمالی رو از توی جیبش بیرون کشید و روبه‌روی چشم‌های زن مقابلش گرفت و لبخند مصلحتی‌ای زد:
-چیشده خانم؟
درحالی که صدای فین فین‌هاش بلند شده بود و مرتب به بینیش چین می‌داد و این حرکت موجب میشد تا چشمای ریزش کاملا محو بشه، معترضانه تند تند تعریف کرد:
-اون پسره تمام بلیط‌هایی که برای بچه‌هام خریده بودمو دزدیـــــــــد!
"اون پسره چه کار شایسته‌ای کرد."
این اولین جمله‌ای بود که مثل تیری از تاریکی‌های مغز هیوک عبور کرد و باعث شد لبخندش عمیق‌تر و حقیقی‌تر بشه :
-اصلا نگران نباشید،خودم الان میرم دنبالش.
فقط یک لحظه شاهد برق زدن چشم‌های اون پیرزن ساده‌لوح بود و لحظه‌ی بعد داشت سمت مسیری که بکهیون رفته بود، می‌دوید و صدای همکارش به دنبالش کشیده میشد:
-وایسا منم اومدمممم
خانم میانسال با ذوق نامحسوسی نگاهش رو سمتشون کشید و زیر لب زمزمه‌وار تشویقشون کرد:
-آخــــــی،چه پسرای خوبی!

🤡🔫🤡🔫🤡🔫

-زنِ بدبخت،باورش شده می‌خوای بشی قهرمان قصه‌هاش!
بعد از نفس گرفتن با لبخند مضحکی گفته بود و رو شونه‌ی هیوک زد:
-خب الان بکهیون کجاس؟
هیوک در جواب فقط انگشتش رو به معنای سکوت روی لب‌هاش کشید و بعد با ابرو پسر مقابلشون رو که پشت بهشون ایستاده بود نشونه رفت.
با لبخند آروم و پاورچین روی پنجه‌ی پاهاش سمت بکهیون قدم برداشت و بعد ناگهانی دست چپشو دور گردنش انداخت و بهش فشار وارد کرد. جوری که کمرش یکم خم شد و سرش پایین رفت، بعد خیلی سریع با دست دیگه‌اش موهای لخت و مشکی رنگ دوست کوچیکشو بهم ریخت و با هیجان شروع به فریاد زدن کرد:
-کارت عالی بود پسررر!
و میتونست قسم بخوره که در جواب اون همه خوش ذوقیِ خودش، قیافه ی بکهیون اون زیر، با حالت "خب دیگه ولم کن حالا که اتفاق خاصی نیوفتاده" تو هم جمع شده و یا داره چشماشو تو حدقه می‌چرخونه و بی‌صدا بهش فحش میده...
سرش رو کمی به عقب برگردوند :
-هی سونگجه!... اطلاع بده که بلیط گرفتیم!
سونگجه با لبخند سرشو تکون داد و گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و روی یکی از گزینه‌های منوی مشکی‌ای که روی صفحه‌اش بود کلیک کرد و همراه با بالا اومدنِ صفحه‌ی تایپ، صدای "لطفا متن پیغام خود را در جهت اطلاع رسانی و شرح وضعیت خود در عملیاتتان مشخص کنیدِ" نازکی بلند شد...
تند تند نوشت:
بلیط‌های ورودی به سیرک رو گرفتیم!

𝑺𝒕𝒐𝒐𝒈𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑺𝒕𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now