p5

342 66 27
                                    

-رسیدیم!
نگاهشو به اطراف چرخوند و بدون برگشتن نگاهش سمت راننده، پاکت پولو بهش داد و از ماشین پیاده شد...
نیمه شب بود ولی باید یک هتل گیر می‌آورد و اقامت می‌کرد تا فردا بتونه یک خونه اجاره کنه...
باورش نمیشد از دست باند قاچاق کره جنوبی به مرکز نیروهاشون، یعنی سئول پناه آورده بود...
و یا شایدم... داشت از دلقک فرار می‌کرد!

چندی پیش:
-آخ...
صدای ناله‌ی ضعیف و مردونه‌ای به گوشش سیخونک زد و روی پاشنه‌ی پا سریع چرخی سمت جسم نقش زمین افتاده‌ی دلقک زد.
اگه هر جایی غیر از اینجا بود شاید به اون حجم از جذابیت غبطه میخورد، ولی حالا این موضوع که اون دلقک جهنمی، با قیافه جهنمی‌ترش صدای جهنمی‌ای هم داشت اصلا مهم نبود و نمی‌تونست کاراکترهای حسادت مغز بکهیون رو مجبور به فعالیت کنه چون الان اون کوچولوی جدی، درست وسط ماموریت بود و هیچ شوخی‌ای در کار نبود!
الان تنها چیزی که توی سرش تکرار میشد یک سوال بود:
"درد داره؟"
بدن دلقک که انگار کوفتگی داشت، کمی جابه‌جا شد و چشم‌های بکهیون تا حد ممکن گرد شد...
دستش رو توی جیب زیر سوییشرتش برد و شیشه‌ی دیگه‌ای رو بیرون کشید و نوشته‌ی ریز روش رو خوند:
مایع بی‌هوشی درجه دو:
باعث فراموشی فرد پس از بیهوشی می‌شود و اعصاب بدن را در حالت درد در زمان بیهوشی کامل از کار می‌اندازد... سازنده: چیول 04

با وحشت شیشه‌ی خالی رو جلوی چشمش آورد:
مایع بی‌هوشی درجه یک:
فرد بی‌هوش شده، در یک خواب عمیق فرو می‌رود و همچون انسان به خواب رفته قادر به حرکت است و درد را احساس می‌کند(با قرمز نوشته شده) موجب فراموشی نمی‌شود!  سازنده: چیول 04

نفسشو تو سینش حبس کرد....
چند لحظه طول کشید تا ذهنش قدرت تحلیل این مسئله رو که شیشه‌ی اشتباهی رو تزریق کرده و الان اون دلقک لعنتی همه چیز یادشه رو پیدا کنه!
کارایی هر دو تا مایع یکی بود و همون زمان مشخص، فرد به ازای هر میلی‌لیتر بی‌هوش میموند و برای بکهیون اصلا مهم نبود که اون چشم‌های درشتی که بک فقط بسته‌اشونو دیده، شاهد چه ماجراها و قتل‌هایی بوده...
ولی الان تو این شرایط هم، اون گوش‌های بزرگ از همه چیز چشم گیرتر بود...

چون همون گوش‌های نفرین شده، صدای بکهیون رو شنیده بود و تو ذهن دلقک پخش کرده بود.
و این یعنی... دلقک اولین کسی بود که بدون اینکه بدونه، می‌تونست دست روی اهرم فشار بک بزاره...!
"دلقک صدامو شنیده بود..."
این جمله برای هزارمین بار شبیه گرد ستاره توی انیمیشن‌ها دور سر بک چرخید و بکهیون احساس کرد که قلبش از تپش ایستاده و تنها چیزی که توی مغزش داره اکو میشه صدای یک موزیک بی‌کلام هیجانی، شبیه اونایی که تو فیلم ترسناک‌های هالیوودی پخش میشه و به‌جای ترسناک بودن فقط اعصابش رو خدشه‌دارتر می‌کنه‌اس. 
تحمل سنگینی این مطلب که یک نفر تو این دنیا وجود داره که صدای خودش رو شنیده و اون یک نفر هم الان جزو کسایی ئه که دلشون می‌خواد سر به تن بکهیون نباشه، اونقدر روی پلک‌های بک سنگینی می‌کرد که بک مطمئن بود اگه جلوی بسته شدن چشم‌هاش رو نگیره، همونجا کنار دلقک بی‌هوش میشه... 
صدای پایی تمام افکاشو نابود کرد و نفس تازه آزاد شده‌ش دوباره حبس شد...

--------------------------

چشماش رو با وحشت نیمه باز کرد...
کابوس اون صحنه‌ی چند ساعت پیشو دیده بود؟
دعا می‌کرد کاش واقعا همه‌ی این‌ها یک خواب بود...
و شاید همش بخاطر فوبیای شنیده شدن صداش توسط هر فردی که بهش اعتماد نداره، بود!

-چند دقیقه بیشتر نیست که خوابیدی، خیلی سخت نگیر!

نفسش رو تند تند از بین لب‌هاش بیرون می‌داد و چشم‌هاشو می‌چرخوند و اطرافو نگاه می‌کرد...
دلقک صداشو شنیده...
و قرار هم نیست این صدا رو فراموش کنه!
این جملات مدام توی ذهنش تکرار می‌شد و روح و روانش رو مختل می‌کرد.
کم کم داشت باور می‌کرد که داره روانی میشه...
همه‌ی این‌ها بخاطر چی بود؟!!
به خاطر یک دلقک؟؟!

زمان حال:

-فقط برای یک شب می‌خواید؟
سرشو به معنای "آره" تکون داد و کارتی که روی میز قرار گرفت رو برداشت...
-طبقه سوم اتاق سیصد و چهار...ساعت دوازده هم باید تخلیه کنید.

-----------------------------

آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش تکیه داد و کمرش از نرده‌های پشت صندلی ایستگاه اتوبوس فاصله گرفت و انگشت‌های دستاش توی هم قفل شد...
سرش رو پایین انداخته بود و بخاطر کلاه کپ روی سرش چیزی از صورتش دیده نمی‌شد...
نفس‌هاش آروم از بین لب‌هاش بیرون می‌اومد و بخاطر سرمای اطرافش مثل بخار توی هوا می‌چرخید.
درسته هیچ‌کس نمی‌تونست از پشت اون کلاه کپ ببینتش اما هر رهگذری با یک نگاه می‌تونست نگاه سنگینش رو روی زمین و اخمای عمیق و چهره‌ی جدیش رو حس کنه و توی اون فضای خفقان کننده له بشه!
انگار حوالی اون فرد روی نیمکت رو ابرهای تیره و تاریکی پوشونده بود و مانع اینکه کسی به خودش اجازه بده حتی یک قدم بهش نزدیک بشه، میشد.
-هی پسر اونجا رو!
مرد جوونی در حالی که به وسایل اون مرد ناشناس روی نیمکت اشاره می‌کرد خطاب به دوستش گفت و با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
-دلقک؟ آره؟ اون یه دلقکه؟

لباس رنگی رنگی تا شده‌ای روی کوله پشتی زیر یک ماسک دلقکی درست کنار مرد ناشناس روی نیمکت بود.
میون افکار درهمش دو تا صدای متفاوت درحال پیچش و برخورد کردن با دیواره‌های مغزش بود...
صدای آژیر ماشین پلیس...
و صدای مرموزی که تکرار می‌کرد "وقتشه لالا کنی"...
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و سرشو بین دست‌هاش گرفت و زیر لب با صدای بم و خش‌داری نالید:
-لعنت...
خودش هم نمیدونست چی شده...
فقط یادش بود که وقتی بیدار شد خودشو بین یک عالمه پلیس پیدا کرد بعدش نفهمید که چیکار کرد...
و حالا میون خیابون‌های تاریک شهر که چراغ‌هایی در راس تیرهای برقش سوسو می‌زدن و روشنش می‌کردن، روی نیمکت‌های ایستگاه اتوبوس نشسته بود و فکر می‌کرد که دقیقا چیشده! 
-دلقک؟ تو یه دلقکی؟
مرد ناشناسی بعد از تموم کردن حرفش پقی زد زیر خنده و روی شکمش خم شد... 
مرد روی نیمکت چشم‌هاش رو بهم زد...
سرشو بالاتر آورد و با دیدن جوونی که سرخوشانه می‌خندید، اخم کرد.
این دیگه کی بود؟
از کی رو به‌روش بود و داشت مسخره‌ش می‌کرد؟
چرا متوجه زمان نبود؟!
-وااااااااااایـــــــــــی خدای من چرا لباساتو عوض کردی. بپوش یه سلفی باهات بگیریم خب...
تو این هیر و ویری این دیگه چه کوفتی بود؟

ادامه دارد...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 26, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒕𝒐𝒐𝒈𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑺𝒕𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now