p4

202 57 64
                                    

هیوک با بهت لب زد:
-کارشو تموم کردی؟!
و از بالا نعشه‌ی دلقک روی زمین رو رصد کرد.
بکهیون بدون جواب مشغول بستن بند کفشاش شد و کوله‌اش رو روی شونه‌اش جا داد...
سونگجه تو همون حالتِ ایستاده به بدنش کش و قوسی داد.
-به نظرتون چقدر طول می‌کشه تا پلیس برسه و این عوضیا رو از رو زمین جمع کنه؟ بوی تعفن‌شون حالمو بهم زد!
-هنوز اونقدری نگذشته که بوی کافور بگیرن، این بوی خونه،که حداقل تو باید عادت داشته باشی.
هیوک با ابروی بالا رفته جواب داده بود و قبل از دریافت کردن حرف دیگه‌ای از سونگجه ادامه داد:
-حتما بک محاسبه کرده،تا اومدن پلیسا چقدر وقت داریم؟
بکهیون حین بلند شدنش از روی زمین با دستش عدد چهار رو نشون داد و باعث شد هیوک سریع سمت ماشین بره:
-پس باید عجله کنیم.
قبل از سرعت گرفتن قدم‌هاش پیرهنش از پشت توسط دستای ظریف بک کشیده شد و متوقفش کرد.
بعد از چرخیدن سمت بک و دنبال کردن نگاهش که بین اسلحه‌ی توی دست هیوک و دست دلقک بی‌جون روی زمین رد و بدل می‌شد، از سر فهمیدنِ منظور دوست کوچولوش سر تکون داد و اسلحه رو کنار دست دلقک روی زمین انداخت...
حالا متوجه میشد...
باید از اول حدس می‌زد که بکهیون طبق عادت همیشگی‌اش کسی رو نمیکُشه و فقط ازشون مثل عروسک‌های خیمه شب بازی، به عنوان مهره استفاده می‌کنه تا بازی به نفعشون تمام شه!
دلقک بی‌هوش بود... و اسلحه کنارش بود و اطرافش کلی جسد بود!
و این یعنی...
قتل کار دلقک بود!!

🤡🔫🤡🔫🤡🔫

زانوهاشو دو طرف پهلوهای جسم مرد نقش زمین شده قرار داد و جوری که بهش فشار نیاد، باسنش رو روی شکمش جا داد و سمت صورتش خم شد...
نفسش رو از فاصله‌ی چند سانتی روی ماسک لعنتیش بیرون داد و دستشو با احتیاط سمت ماسک برد.
جنسی مثل پلاستیک فشرده شده داشت ولی محکم‌تر به نظر می‌رسید.
بوی رنگ لایِ بافت‌هاش پیچیده بود و اولین چیزی که در مورد اون ماسک تو ذهن بکهیون گذشت این بود که قالب لبخند اون نقاب کوفتی خیلی بیش از حد طبیعیه!
با تردید یکم جابه‌جاش کرد و مطمئن شد برداشتنش از روی صورت مرد جلوش فقط بستگی به کشی که پشت سرشِ داره و قفل دیگه‌ای نیست...
بعد دوباره دستشو عقب کشید و اجزای چهره‌ای که روی نقاب به خوبی جا افتاده بود رو از نظر گذروند.
لب پایینش رو توی دهنش کشید و مَکی ازش گرفت و رهاش کرد و بعد با دندون‌های بالاییش لب پایینش رو نگه داشت و انگشتای ظریفش رو خیلی محتاطانه زیر سر دلقک برد و کش سفید رنگ رو از پشت گوش‌های بزرگش برداشت.
نگاهشو به فرم اون گوش‌های بزرگ دوخت و لحظه‌ای با خودش تصور کرد که احتمالا قدرت شنوایی اون دلقک با چنین ابعادی توی عضو شنواییش، چند برابر یک انسان طبیعیه!
بعد به فکر خودش خندش گرفت و ماسک رو کنار کشید.
نگاهش با دقت روی همه‌ی قسمت‌های اون چهره چرخید.
پوست سفید و پلک‌های روی هم افتادش...
چطور با چشم‌های بسته هم میتونست اثبات کنه چشم‌های درشتی داره؟!
بینی خوش فرم و لب‌های پفکی‌ای که درست مثل دو تا تیکه گوشت تازه روی هم افتاده بودن و رنگ تیره‌ای داشتن که کاملا با رنگ پوستش تضاد ایجاد می‌کرد و از فاصله‌های دورتر هم اون لب‌های بزرگ رو مشخص می‌کرد.
اما هیچ‌کدوم به جذابیت اون گوش‌های فیلی نمی‌رسید.
موهای قرمز رنگش روی پیشونی خیس از عرقش چسبیده بود و حتی با اینکه بی‌هوش بود، خسته به نظر می‌اومد.
از روی تن مردونه‌ی دلقک بلند شد و از بالا نگاهی بهش انداخت...
-خسته‌ای...؟
لبخند تلخی زد و آروم ادامه داد:
-مثل منی!
داشت با یک دلقک دیوونه همدردی می‌کرد؟
خیلی احمقانه بود...
دستشو رو پیشونیش گذاشت و ریز به خودش خندید...
-بخواب! آروم بخواب... 
بکهیون هیچ‌وقت دست به کشتن هیچ آدمی نزده بود چون فکر می‌کرد گرفتن زندگی آدم‌ها ازشون، یک لطف بزرگ بهشونه و فقط کسی میتونه اینکارو بکنه که داره بهشون ترحم می‌کنه!
و اون داشت سعی می‌کرد اونقدر بی‌رحم باشه که به‌جای مرگ، به دیگران زندگی بده...
حتی با خودش عهد بسته بود که عاشق کسی بشه که بتونه باعث مرگش بشه.
ولی الان داشت قوانین زندگیشو زیر پا میذاشت....
اگر دلقک اونجا میموند و پلیس‌ها پیداش می‌کردن و چهره‌اش رو می‌دیدن، حتی اگر فرار می‌کرد، باز هم شناسایی میشد و تهش به اعدام و در واقع مرگ ختم میشد.
افکاری که به ذهن شلوغش خطور کرد، اخم محوی روی ابروهاش نشوند.
با تردید نگاهش رو بین ماسک و صورت مرد جذاب مقابلش رد و بدل کرد.
دوباره سرجاش نشست و ماسک رو روی صورت دلقک جا داد و بدون مکث پا شد و کوله‌پشتی‌شو برداشت و از جسم بی‌جون دلقک دور شد...
خودش هم نمیدونست...
ترجیح می‌داد فکر کنه داره با بی‌رحمی تمام عمل می‌کنه!
اما این تفاسیر احمقانه فقط واسه فرار از حقیقت پاک درونش بود...
بکهیون نمیتونست قاتل باشه!!
حداقل تا الان نتونسته بود...

🤡🔫🤡🔫🤡🔫

پلک‌هاش رو از ناحیه گودی زیر چشمش فاصله داد و مردمک چشم‌هاش رو توی حدقه یکم چرخوند تا موقعیتش رو آنالیز کنه...
راننده خیلی زود، با لبخند و بدون نگاه کردن به بکهیون زمزمه کرد:
-چند دقیقه بیشتر نیست که خوابیدی، خیلی سخت نگیر!
پسر کوتاه قد نفس آسوده‌ای کشید. توی جاش به بدنش کش و قوسی داد... 
با گیجی به اطراف نگاه کرد...
-دیگه تقریبا به سئول نزدیکیم.
نفسش رو از بین لب‌هاش آزاد کرد...

🤡🔫🤡🔫🤡🔫

-ق...قربان!
بعد از دیدن حالت شرمنده و صدای لرزون بادیگارد درشت هیکلش ابروهاشو تو هم فرو برد و با صدای محکمی جواب داد:
-چیشده؟
-خ...خب من دوتا خبر دارم، که یکیش بده یکی...
قبل از تموم شدن حرفش، رئیسش روی میز کار خودشو جا داد و یک پاش رو روی اون یکی انداخت و بعد از پک عمیقی که از سیگارش گرفت، همراه با دودی که از ریه‌هاش توی دهنش اومده بود، صداشو هم از بین لب‌های زخمیش بیرون داد:
-اول خوبو بگو!
-بله...
عرق سردی روی کمرش نشست و با لحنی که سعی در کنترل کردنش داشت به حرف اومد:
-دقیقا طبق زمان‌بندی چیول پلیس‌ها همون وقتی که دلقک به هوش اومد رسیدن و قتل کاملا گردن اون افتاد و توی رسانه‌ها پخش شد.
لبخندی روی لب‌هاش نشست.
کاراکترهای پیروزی با غرور توی مغزش به رقص دراومدن:
-چطوری زمان بندی رسیدن اونا رو با زمان بی‌هوشی دلقک هماهنگ کرده؟
بادیگارد با لبخند پهنی که نشون‌دهنده‌ی این بود که کاملا فراموش کرده قراره بعدا چه خبری بده و چه واکنشی دریافت کنه لب زد:
-یه مایع بی‌هوشی که خود چیول ساختتش، با سرنگ مدرج تزریق میشه و به ازای هر میلی لیتر مقدار زمان معینی فرد رو فلج و بی‌هوش می‌کنه...! البته من شنیدم که بعد از به هوش اومدن هم فرد مورد نظر چیزی به یاد نمیاره...
-فراموشی می‌گیره؟
با بهت پرسیده بود و مشتاقانه گوشاشو تیز کرد...
-بله قربان!
به چیزهایی که میشنید اعتماد نداشت، هرروز بیشتر از روز قبل به نابغه بودن اون موجود کوچیک ایمان می‌آورد ولی اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت...
-خب...پلیس دلقک رو دستگیر کرده؟
-خیر قربان، اون فرار کرده و پلیس هم درگیرشه!
-خوبه، یه مدت توجه تمام رسانه‌ها و بخش‌های جنایی به اون جلب میشه.
-بله!
با ابروی بالا رفته پرسید:
-خب...خبر بعدی؟
و دوباره سیگار رو بین لب‌هاش فرو کرد...
-خ..خب...قربان...چیول...اوه خب چیول...فرار کرده!

𝑺𝒕𝒐𝒐𝒈𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑺𝒕𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now