"نام ماموریت: ساپورت کردن همتیمیها(مامور پشتیبانی)
شرح ماموریت: ایستادن در نقطهای کور از دید افراد باند مقابل و منتظر موندن برای ماموریت بعدی
نام سیستمی مامور: چیول
شماره رمز مامور: صفر چهار
تعداد همتیمیها: دو
نام سیستمی همتیمیها: آتلانت،شیگوا"
برای هزارمین بار نوشتههای خاکستری رنگ روی صفحهی مشکیشو مرور کرد و مثل هربار بعد از تموم کردنش تکخند مسخرهای زد و نفس عمیقشو بیرون داد...
-شما افراد سیستم ای دی ان هستید؟(مخفف نام سیستمی، رئیس باند، که اسم کل سیستم رو هم اینجوری گذاشته)
با شنیدن صدای بمی از اون طرف پرده، گوشیشو توی جیبش گذاشت و از جا پرید و نامحسوس پرده رو یکم کنار زد و اوضاع اون طرف رو آنالیز کرد.
هیوک با اخم محو و لحن خشک و جدیای جواب داد:
-بله،من آتلانت هستم!
و کیف سامسونت توی دستش رو روی زمین گذاشت و ادامه داد:
-این معامله به عهده من و همتیمیم شیگوا هست. لطفا مبلغ توافقی از پیش تعیین شده رو به ما تحویل بدید.
خیلی مودبانه و با تسلط کلماتش رو به زبون آورد ولی چهرهی مرد چاق مقابلش از شدت عصبانیت رو به سرخی رفت و صدای خشدارش بلند شد:
-من گفته بودم که میخوام رئیستون رو ببینم!
بکهیون از جملهی احمقانهای که شنید گوشهی لبهاش بالا رفت و به سختی جلوی بلند خندیدن خودش رو گرفت.اون پیر خرفت واقعا تصور میکرد بخاطر معاملهی دویست گرم مواد مخدر میتونه رئیس بزرگترین سیستم قاچاق کره جنوبی رو ملاقات کنه؟!
به محض اینکه هیوک لبهاشو از هم فاصله داده بود، سونگجه پیشدستی کرد و خیلی منطقی توضیح داد:
-متاسفم ولی ما فقط به دستورات عمل میکنیم و اطلاعی از صحبتهای قراردادی قبل از معامله نداریم.
مرد چاق حروفی رو از لای دندونهای چفتش استخراج کرد:
-اِیـــــــ..(وولوم صداش به اوج رسید) احمقاااا
از شدت عصبانیت نفس نفس زد و جوری سرخ شد که بکهیون میتونست پیشبینی کنه تا چند لحظهی دیگه اون کلهی گنده و قرمز شده با انفجاری مهیب متلاشی میشه و تیکههای باقی موندهاش روی زمین پخش و پلا میشه!
مرد مسن با لحن کنترل شدهای اضافه کرد:
-من با شما معامله نمیکنم...
و به بادیگارداش با سر اشاره داد که ساک پولی رو که آوردن به ماشین برگردونن.
لرزش گوشی بکهیون باعث شد پسر کوتاه قد دستشو توی جیبش ببره و موقع در آوردن گوشی پرده رو رها کنه. نگاهشو سمت صفحه نرمافزار ای دی ان کشوند که سر تیتر با رنگ قرمز نوشته شده بود:
"ماموریت جدیدی به شما داده شد"
زیر اون هم گزینههایی به این شرح داشت:
1: شرح ماموریت
2:عدم پذیرش ماموریت
واقعا احمقانه بود، وقتی دکمهی دوم هیچوقت کار نمیکرد واسه چی وجود داشت؟!
مثل این میموند که بهت بگن تو حق انتخاب داری میتونی قبول کنی یا قبول کنی!
اوه... گزینهها تموم شدن... میتونی قبول کنی!!لبشو گوشه صورتش جمع کرد و انگشتشو سمت گزینه اول برد که صدایی از پشت سرش باعث شد با چشمهای گرد شده رو پاشنهی پا نیمچرخی بزنه و به سمتی که صدا ازش میاد نگاه کنه...
به وضوح میتونست صدای قدمهایی رو که به پشت صحنهی سیرک نزدیک میشن، بشنوه...
بدون هیچ مکثی گوشیش رو جلوی دوربین مخفیهایی که سیستم از قبل اونجا نصب کرده بود و بکهیون میتونست کاملا حدس بزنه کجا و چطوری نصب شده، به معنای اینکه موقعیتش حساسه و نمیتونه ماموریت جدید قبول کنه، تکون داد.
بدن کوچیکش رو پشت وسایل در هم ریختهی کنارش گلوله کرد و فقط دو تا صدا در جهات مخالف میشنید...
صدای دعوای همتیمیهاش با رئیس باند مقابل، و صدای قدمهای بلندی که نزدیک و نزدیکتر میشد.
دلقک نفسشو با خستگی از بین لبهاش آزاد کرد و حین قدم برداشتن، دستکشهای سفیدشو بیرون کشید و دستهای مردونه و عرق کردهاش رو که حالا حسِ آزادی و راحتی رو بهشون داده بود توی هوا تکون داد تا خشک بشن و باد بخورن.
با شنیدن صدای افرادی که به نظر میاومد حدودا چند متری باهاش فاصله داشته باشن، سرشو بالا برد و نگاه موشکافانهش رو به اطراف چرخوند...
با احتیاط قدمهای آرومی سمت پرده برداشت و یقهی لباس رنگ رنگیش رو از گردنش فاصله داد... همیشه احساس میکرد پشت اون ماسک کوفتی داره خفه میشه ولی الان پشت اون ماسک بودن بهش حس امنیت میداد...
غافل از اینکه یک جفت چشم نیمه باز که از بین تارهای مشکی رنگ موهای روی پیشونیش بیرون زده بود داره نگاش میکنه.
بکهیون پشت خرت و پرتهای توی کارتونهای بزرگی که گوشهی فضا بود، قایم شده بود و نظارهگر حرکات مرد قد بلند بود که از این فاصله خیلی بهتر دیده میشد. حتی پشت اون پارچههای رنگ جیغ لباسش، میشد مردونه و ورزیده بودن هیکلشو تشخیص داد.دلقک با احتیاط پرده رو یکم از جلوی چشمش کنار کشید و به محض دیدن صحنهی درگیری مسلحانهی روبهروش، نفسشو توی سینهاش حبس کرد.
خیلی خندهدار بود که تو این موقعیت، حس میکرد خندهاش گرفته!
و شایدم حق داشت که خندهاش بگیره...
اسلحه و درگیری... پشت صحنهی سیرک؟
اونا آدم بودن یا یه مشت حیوان انسان نما؟
هر چند حیوانات هم برای درگیر شدن فضاهای مخصوص خودشون رو داشتن!!
همون حین که دلقک حواسش پرتِ حوادثِ مقابلش بود، بکهیون زبونشو بین لبهای صورتی رنگش سُر داد و خیسشون کرد.
بیصدا دستش رو سمت کولهپشتیاش برد و سرنگی که توی جیب کناری کولهاش جا داده بود بیرون کشید و جلوی پاهاش روی زمین گذاشت و دستش رو بلافاصله زیر ژاکتش فرو برد.
بدون توجه به چیزی و بدون برداشتن نگاهش از دلقک مقابلش که با کنجکاوی به فضای پشت پرده خیره شده بود، شیشهی کوچیکی رو بیرون کشید و درب چوبیش رو با انگشت شستش هل داد و در آورد...
سرشو پایین انداخت و با دقت سرنگ مدرج توی دستش رو پر از مایع توی شیشه کرد.
لبخند پهنی روی لبهاش نقش بست...
شبیه اون لبخندهایی که مینیونها قبل از شیطنتهاشون میزدن!
نگاهشو دوباره بالا کشید...
شیشهی خالی رو آروم و بیصدا روی زمین گذاشت و با یک دستش سرنگ رو جوری که مایع توش ازش نریزه، گرفت و با دست دیگهاش بندهای کفشهای اسپورت مشکی رنگش رو باز کرد و آهسته از پاش بیرون کشید.الان کوچیکترین صدایی مثل برخورد کفشاش با زمین میتونست واسه اون دلقک مزاحم جلب توجه کنه، پس باید پا برهنه به کارش میرسید.
آروم از جاش بلند شد و بیصدا و پاورچین با تمام سطح کف پاش قدم برداشت و از پشت به مرد قد بلند جلوش نزدیک شد.
تقریبا یک قدم باقی مونده بود که با طی کردنش بتونه کاملا به فرد مورد نظرش بچسبه. میتونست تخمین بزنه اون فرد حدودا 15 سانت یا بیشتر ازش بلندتره. پاشو بلند کرد تا فاصله رو از بین ببره که صدای شلیک گلوله به گوشهاش سیخونک زد و توی سرش سوت کشید.
کمتر از چند صدم ثانیه مسیر باقی مونده رو، از بین برد و بدنش رو از پشت بهش چفت کرد. سر سوزنیِ سرنگ رو توی پهلوی دلقک فرو برد و همزمان با بلند شدن صدای گلولهی بعدی، روی پنجهی پاهاش ایستاد و زیر گوشهای بزرگ و چشمگیر مرد جلوش همراه با نفسش، صداشو بیرون داد:
-دیگه تماشا کردن بسه، وقتشه لالا کنی!
با لحن خشک و مرموزانهای گفته بود و بعد از پوزخند زدن با خودش فکر کرد که چقدر حیفه که از دیدن ریاکشن دلقک محروم شده...
غافل از اینکه مرد جلوش در جواب حس کردن جسمی که بهش سنجاق شد و چیزی که تو پهلوش فرو رفت و حتی اون طعنهای که توی گوشش منعکس شد، فقط یک لبخند محو مهمون لبهاش کرد... همینقدر خونسرد و همینقدر بیتفاوت...
مرد درشت هیکل دقیقا شبیه انسانهای فلج شده بیحرکت موند و البته حرکات بکهیون اونقدر ماهرانه و فرز انجام شد که وقتی برای پس زدنش نداشته باشه. نگاه پسر کوتاه قد سریعا از پشت سر چان به ساعت مچی روی دستش و بعد به درجهبندی سرنگش منتقل شد و زیر لب زمزمهوار شمرد...
:چهار
پنج
شیش
هفت
هشت
کافیه!
فشار دادنِ سر سرنگ رو متوقف کرد و با لبخند آروم عقب کشید...
YOU ARE READING
𝑺𝒕𝒐𝒐𝒈𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑺𝒕𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓
Actionپارک چانیول دلقکیه که زندگی کسل کننده ای رو میگذرونه تا اینکه یروز به طور اتفاقی شاهد یک قتل پشت صحنه ی سیرک میشه. قتل گردن اون میوفته و تحت تعقیب قرار میگیره. تو این حین با پسر بچه ای به اسم بیون بکهیون همسایه میشه. ولی نمیدونه بکهیون همون کسیه که...