من اینجام عزیزم☕

63 8 4
                                    


" مثل جنازه شده "

بادیگارد عملا یه سان رو روی پله های خونه ش پرت کردو سوار ماشین بزرگ وسیاه رنگ شدو رفت.

هائو هائو که از پنجره تاریکی بیرون رو نگاه میکرد،توی روزنه های صبحگاهی تن بی جون مادرش رو روی پله ها دید، چون از اون ادمای گنده میترسید وایستاد تا اول اونا برن بعد از روی مبل پایین پرید و سمت در دویید

" مامانی "

یه سان با دیدن هائوهائو چشماشو باز کرد و با دستای خونیش دستای پسرشوکه سرش رو توی دستاش گرفته بود گرفت.

" مامان خوبه هائو "

به خودش تشر زد که باید خودشو جمع کنه،تمام توانشو جمع کرد وکشون کشون خودشو بلند کرد،دستای هائوهائو رو گرفت و اون رو باخودش به داخل اورد

" چرا نخوابیدی عسلم؟"

" نگرانت بودم. خون مامان "

هائوهائو به کنار لب یه سان اشاره کرد و دست های مادرش رو ول کرد و دویید سمت توالت؛ زیر پاش صندلی مخصوصش رو گذاشت و از پشت اینه جعبه کمک های اولیه رو اورد.

یه سان روی مبل نشست واخم کرد از دردی که توی مقعدش پیچید،هائوهائو اول جعبه رو گذاشت و بعدخودش نشست و جعبه رو باز کرد و پارچه اغشته به الکل اماده رو گزاشت روی لب های مادرش.

" من مراقب توام مامانی مثل وقتایی که تو مراقبمی "

قطره اشکش لیز خورد و روی پارچه روی لبش نشست.

' خدایا من چه کار خوبی درحقت کردم که اون رو به من دادی؟ '

این چیزی بود که مدام توی ذهنش بود وصدایی که نمیتونست فراموش کنه ' من مراقبتم عشق من، کل دنیا هم به سمتت هجوم بیاره من مراقبتم من مراقبتم من مراقبتم'

به چهره هائوهائو نگاه کرد ووقتی انقدر تشابه دید نتونست خودش رو کنترل کنه،البته لازم به ذکر هست که هائوهائو عادت کرده؛ اون طفل معصوم فقط سه سال و نیمشه اما به اندازه بچه ده ساله میفهمه.

یه سان هائو هائو رو به اغوش کشید وبا صدای بلند هق هق کرد و یه چیز تو این مایه ها که ' انقدر شبیهش نباش ' زمزمه میکرد
اونا همونطور موندن تا وقتی که یه سان گریه هاش تموم شد

" مامان؛ ببخشید که انقدر شبیه بابا ام "

بابا؟ هائوهائو خیلی دوست داشت اگه میداشتش. اخه کریستینو بابا داره حتی مارکوس هم بابا داره ولی هائوهائو حتی اسم باباش که پیش خداست رو نمیدونه.

Half of meOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz