Blood Scent. part 9_10

417 75 7
                                    

پارت نهم


سهون خسته و کوفته خریدا رو روی کانتر گذاشت و خودشو روی کاناپه  های سبز رنگ سالن رها کرد.
پرواز طولانی از سئول تا امریکا رمقشو گرفته بود به یه ریکاوری احتیاج داشت تا دوباره انرژی بگیره.
ولی دیدن چه منظره ای، به جز بکهیون سر در گمِ در حال اشپزی، میتونست از خوابیدن منصرفش کنه؟
از یاداوری قیافه ی دو روز قبل بک ،لبخند محوی روی لباش نقش بست. دو روز پیش وقتی برای بکهیون پی ام نوشت که قراره برای مدتی به امریکا بیاد تا به چانیول کمک کنه، هیچ جوابی ازش نگرفت و کلی دلسرد شد، اما به محض این که پاشو توی فرودگاه گذاشت و بکهیونو همراه یشینگ توی سالن انتظار دید، میخواست از خوشحالی بغلش کنه . مخصوصا که بکهیون اقرار کرده بود نمیتونه تنها بمونه.
و الان سهون  دلتنگش بود و این دلتنگی فقط با یه بغل کردن محکم التیام پیدا میکرد... هر چند، تمام معادلاتش برای ساختن یه چهره ی پوکر برای خودش ، با هر دفعه فکر کردن به لبای باریک و سرخ بکهیون به هم میریخت!
بکهیون با یه تی شرت سفید و شلوار گشاد خاکی رنگی که توش گم شده بود ، بانمکتر از همیشه به نظر میرسید.
کنار سینک ظرفشویی ایستاده بود و بریز و بپاشای پختن شامو تمیز میکرد!
سهون بی نهایت از چانیول متشکر بود چون به بهانه ی کمک کردن به چانیول ، بعد از دو هفته دوری الان دوباره کنار هم بودند.
همین طور از یشینگ که اطلاعات پروازو در اختیار بک گذاشت.!!!

بکهیون خوب میدونست زیر نگاه خیره ی سهون داره مو شکافی میشه و همین باعث لرزش دستاش می‌شد. خودشم نمیدونست چرا قبل این که از خونه ی سهون بره این حالو نداشت؟ ولی الان انگار با رفتن از خونه ی سهون یه پرده خجالت، یه دیوار حیا بینشون کشیده شده بود که با هر بار نسیم و تکون خوردنشون قلب بکهیون هم همراه دستاش میلرزید!
با باز شدن در خونه ، چانیول و شیومین وارد شدن. بعد از یه خوش و بش ساده ،سر میز شام نشستند .
سهون با دیدن غذای پر رنگ و لعابی که بکهیون جلوش گذاشت، نفس عمیقی کشید و رو به چان گفت:
++خب از فردا کارمونو شروع می‌کنیم. من صبح میام نزدیکی اداره پلیس ، اول باید این یارو سباستینو ببینم، بعدم هر جا رفت دنبالش میرم ببینم اصلا درست حدس زدیم یا نه!
بعد رو کرد به شیومین و گفت:
++ تو هم مثل هر روزت،  سراغ پرونده ها برو و ازشون سر در بیار.
شیومین تک خنده ای زد و جواب داد:
__رفتن به محل حادثه اونم به عنوان خبر نگار اصلا جالب نیس! جدی ما هم همیشه انقدر بد با خبرنگارا رفتار می‌کنیم؟  یا فقط امریکاییا اینطورین؟؟
سهون هم متقابلا خندید.
چانیول از جاش بلند شد ، ظرف دست نخورده ی غداشو روی کانتر گذاشت و با یه شب بخیر اروم، به طرف اتاقش رفت.
با رفتن چانیول، سهون و شیو با تعجب به هم نگاه کردن و  بکهیون با عصبانیت به دوتاشون خیره شد و گفت:
__  "خیلی بی فکرید، باعث شدید حس کنه فقط اونه که کاری برای نجات کیونگسو نمیکنه"
بعد هم آشپزخونه رو به طرف اتاق چانیول ترک کرد.

با دو تا تقه وارد اتاق چان شد. اتاق چانیول با شیومین مشترک ،و بی نهایت مرتب بود . دوتا تخت  یه نفره که یکیش با رو تختی مشکیش ،صاحبشو معرفی می‌کرد.
چانیول پرده ی کرکره ای رو بالا داده و پشت پنجره ایستاده بود . غرق در افکار مخربش، با غصب و نا امیدی به حیاط پشتی خلوت و به هم ریخته ی خونه رو نگاه میکرد. انگشتاش بارکشِ سیگار نازک سبز رنگی بود که بوی  سیبش تمام اتاقو پر می‌کرد . چشماش به خون نشسته بود ولی تحمل میکرد اشکی نشن.۰۰۰بکهیون دستشو روی شونه ی چانییول گذاشت تا آرومش کنه ، بدون این که انتظار داشته باشه چان به طرفش برگرده.

چند ثانیه بعد صدای شکسته اش به گوش بک رسید.
__ بی مصرف بودن ، کمترین حسیه که دارم.  اون یه جایی اون بیرون داره رنج میکشه و من حتی نمیتونم کاری برای پیدا شدنش انجام بدم.
بکهیون به طرف خودش چرخوندش و با اخم گفت:
++اگه تو نبودی ما هیچکدوم نمی‌فهمیدم اون زنده اس، امیدی هم نداشتیم. فقط الان ... به کمک احتیاج داری.ما هم اینجا هستیم تا کمکت کنیم. هنوز محبتای تو و کیونگو یادم نرفته.بزار حداقل با این کار یکم جبرانش کنیم..
چانیول اگه کیونگسو پیدا بشه، تنها کسی که تو اون لحظه بهش احتیاج داره تویی.مطمئن باش بدون خبر دادن بهت هیچکاری نمی‌کنیم، تو هنوزم فرماده ای! 
بعد خبیثانه خندید و ادامه داد:
__ البته من سرباز تو نیستم.
و بالاخره چانیول برای خوشحال کردن بکهیون لبخند محوی زد.

💙💙💙

چانیول  مقداری از قهوه ی روی میزشو سر کشید. و پرونده ی جدید رو به روشو ورق زد . ماجراهای تکراری از مست بودن و کشتن کسی. مربوط به هفته ی پیش...
با مداد دور هر چیزی که باید حتما بازنویسی میشد خط می‌کشید ولی اصلا تمرکز نداشت. دلهره ی عجیبی به دلش چنگ انداخته بود، اونقدری که تمام دیشب چشم روی هم نگذاشت.
مدادو روی میز شیشه ایش گذاشت و دو تا دستاشو توی موهاش کشید و نفسشو فوت کرد . سعی میکرد جلوی لغزش فکرشو بگیره تا یه وقت به ذهنش نرسه این حال بدش به وضعیت کیونگسو ربط داره!
++امروز خسته به نظر میای!
سم بود که با پرونده ی توی دستش به طرفش میومد. چانیول به اجبار لبخندی زد و جواب داد
__دیشب خوب نتونستم بخوابم. دو سه روزی میشه که مهمون دارم و اونا یه پسر پر سر و صدا دارن و اون با حرفاش نگذاشته من بخوابم!
در واقع حرفای دو شب پیش بکهیون دلگرمش کرده بود و در عین حال بیشتر از قبل نگران.
سم به پهنای صورت لبخند زد  و گفت:
++ پیش فرمانده بودی؟
چانیول با تعجب نگاهش کرد و جواب داد:
__نه.... چطور؟
++اخه بوی سیگارشو میدی. بوی خوبی داره  دفعه بعد یه نخ هم به من بده!
چانیول انگار محو شده بود تو انعکاس اون لحظه ،نه جوابی داشت که بده، نه میتونست تو خودش نگه داره  که حدسیاتش یکی یکی به یقین تبدیل میشن. یه نشونه ی دیگه از نزدیکی سباستین به گیونگسو و استلا.
سم پرونده ی توی دستشو به طرف چانیول گرفت.
++بگیر اینو باید فوری رسیدگی کنی ،فرمانده گفته اینو ببری دفتر خودش.  پرونده ی راحتیه یه دزدی از انبار داروی بیمارستان !
چانیول پرونده ی ابی رنگو از سم گرفت و نگاهی بهش انداخت ، ظاهرا وسایلی دزدیده شده بود که توضیحی راجعبشون توی پرونده نبود.!!!
اصلا به نظر محرمانه نمی رسید ،پس چرا رنگش مثل بقیه ی پرونده ها سفید نبود؟ از همه مهم تر این که پرنده  به خاطر دزدی بود، ولی داخل ذکر نشده بود چه چیزی دزدیده شده! اینم یکم مشکوک به نظر میرسید. مخصوصا این که سباستین اپکینز ازشون خواسته بود پرونده رو به جای تحویل دادن به بایگانی، به اتاق خودش ببرن.
سم وقتی دید چانیول روی پرونده متمرکز شده و قصد حرف زدن نداره ، چشماشو تو کاسه چرخوند و بدون حرف سر میزش برگشت. با دور شدن سم، چانیول فوری گوشیشو در اورد و ادرس بیمارستان و شرح پرونده رو برای شیومین ارسال کرد و ازش خواست فوری براش اطلاعات بفرسته.
از استرس با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.انگار دیوارای اتتق هر لحظه داشتن بهش نزدیکتر میشدن برای رهایی از حس خفقان اورش، از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت تا هوایی بخوره شاید آروم بشه! احساس میکرد تا شیومین جواب بده ،هزار بار جون میده.
مدام به گوشیش نگاه میکرد تا این که
صفحه ی گوشیش با پیامی از سهون ،روشن شد...
اصلا نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست بازش کنه.  حسش میگفت خبر بدی تو راهه ...
بی اختیار روی سینه اش صلبی کشید و چند لحظه چشماشو بست ،بعد پیامو باز کرد .
""هیونگ،سباستین با عجله از اداره پلیس بیرون زد. تا یه متل قدیمی حومه ی شهر تعقیبش کردیم. با عجله رفت داخل  نمیشه سرک کشید،امنیتش بالاس، ولی فکر میکنم اینجا یه خبرایی هست.""

چانیول با استرس لباشو تو دهنش جمع کرد یکم طول کشید تا فکرشو جمع و جور کنه. فوری در جواب سهون تکست فرستاد که " اول جی پی استو روشن کن تا موقعیتتو سیو کنم ، بعدم سریع برگردید خونه."

💙💙💙

بالاخره بعد از التماسای زیادش بهش اجازه دادن دارا رو ببینه.توی همون اتاقی که با هم شش ماهو گذرونده بودند. درست روی همون تختی که  چشم باز کرده بود...‌
قدم به قدم جلو اومد...پا روی  پتوی غرق در خونی که پایین تخت افتاده گذاشت و کنار تخت زانو زد. بوی متعفن خون و مواد شوینده تمام اتاقو پر کرده بود.
کاشی های سفید کف اتاق پر از خونابه بود و کیونگسو بدون توجه بهش کنار تخت زانو زد،زانوهاش از خون خیس شد ولی اصلا حسش نمیکرد ،انگار هیچیو حس  نمیکرد.
اخرین بارقه ی امیدش هم خاموش شده بود و باور کردنش براش بی‌نهایت سخت بود.
نگاه اشکبار و خجالت زده اش ، روی صورت کبود دارا نسشت روی لبهای ورم کرده و سوخته اش. خبری از مظلومیت روی صورتش نبود، ولی نا امیدی و حراس از چهره ی وحشتزده اش به خوبی حس میشد، درست مثل حال چندساعت پیش خودش وقتی دارا رو در حال دست و پا زدن کف اتاق دید.وقتی با التماس به در میکوبید تا به کسی بگه حال دارا بده.اون لحظه خودش هم وحشتزده و نا امید بود.
چند ساعت پیش درست همینجا توی همین اتاق، جنگیدنش با مرگو با چشمای خودش دید. باورش نمیشد این اتفاق برای دارا افتاده  و خودشو مقصر میدونست. به خاطر عشقی که توی دلش به چانیول حس میکرد ، آرزوهای دارا رو نابود کرده بود .
هر چند ممکن بود همه اسم این کارو فداکاری در حق چانیول بزارن ولی خودش ،حس میکرد گند زده به زندگی دختری که تنها گناهش خودخواهی و عشق بود....
کیونگسو  الان معنی عشقو با گوشت و استخونش حس کرده بود... عشقو نسبت به چانیول ،به کسی که عشق این دختر بود حس میکرد ، دختری که کیونگسو فکر می‌دونست نابودش کرده....
به مرز دیوونگی رسید، به خاطر مخدری که مصرف کرده بود،اصلا تعادل روحی نداشت... دستاش به شدت میلرزید. سرشو گوشه ی تخت گذاشت و تمام سختی این لحظاتو بی صدا هق هق کرد . تمام عذابی که خواسته و ناخواسته داشت می‌کشید.
" صبر" کلمه ی غریبی بود توی این لحظات، و بی قراری جزو جدا نشدنی از دل غمگینش
هیچ وقت فکر نمیکرد اینطوری تمام بشه ، چطور فهمیده بود چانیول پدر بچه اش نیست؟ باورش نمیشد تنها ریسمون امیدشو بریدن.
دلش میخواست بمیره... وجود خودشو باعث این اتفاق می دونست...چون استلا تهدیدش کرده بود، در صورت این که دوباره برای بدست اوردن اطلاعات تلاش نکنه تقاصشو دارا پس میده!

سرشو بلند کرد و با هق هق دستشو جلو برد و روی شکم دارا گذاشت ، چشماشو به هم فشار داد، دیگه اون کوچولوی شیرینو  حسش نمیکرد. حتی یه بارم ندیدش و حتی نمیدونست سرنوشتش چی شد،از فکر از دست دادنش بلند تر گریه کرد . گریه ای که پر از سوز پدرانه برای بد اقبالی فرزندش بود.
به زودی میومدن و جسد شرحه شرحه شده ی ساندرا رو با خودشون میبردن. ساندار این کارو کرد، تا مادر قربانی های بیشتری نباشه مخصوصا وقتی که فهمید اون بچه مال چانیول نیست سقف آرزو ها و امیدش روی سرش خراب شد و فقط یه ضربه دیگه مثل این که فهمید قراره دوباره ازش برای تولید نسل برتر استفاده کنن،نیاز داشت تا به اخر راه برسه، و دست به خودکشی بزنه! اونم با بلعیدن مقدار زیادی مایع شوینده که برای استریل و تمیز کردن اتاقش اورده بودند.
شک نداشت که استلا  تهدیدشوعملی کرده فقط به خاطر دست پیدا کردن به اون اطلاعات لعنتی.
قطعا تو جنگ نابرابرش با کیونگسو برده بود...
💙💙💙

ساعت ۷ بعد از ظهر بودو هوا رو به تاریکی  میرفت. چانیول سهون و بکهیون یه ساعتی بود که به خونه رسیده و در نهایت استرس، منتظر شیومین بودند . در واقع شیومین باید خیلی زود تر از اونا به خونه میرسید ولی هنوز نیومده بود.
چانیول بی اختیار از دلشوره ی زیاد مدام توی اتاقش راه میرفت. اصلا حوصله ی حرف زدن با سهون و بکو نداشت ،بدون دلیل بی قرار بودو مدام دندوناشو روی هم فشار میداد. فکر این که نکنه شیومین رو هم از دست بده به طوفان توی سرش اضافه می‌کرد.

سهون روی مبلای سالن نشسته بود وبه سباستین فکر میکرد،بینهایت بهش مشکوک بود ، شب قبلو تا دیر وقت توی کلاب گذروند و بعدم به چشم به هم زدنی ناپدید شد.البته نا پدید که نه ،سهون انقدری محو رقصیدن بکهیون با اهنگ توی کلاب شده بود ،که اصلا نفهمید سباستین کی از اونجا بیرون رفت. ولی امروز وقتی با عجله از اداره بیرون زد ، تا یه متل قدیمی توی یه جاده ی پرت بیابونی تعقیبش کرده بودن. هنوز به چانیول نگفته بود قضیه از چه قراره ،ولی مطمئن بود اونجا خبرایی هست. متل مجهز به دوربین و البته چندتا سگ شکاری بود.  پس همینطوری نمیتونستند وارد اونجا بشن. فعلا هم نمیشد پای پلیس فردرال رو وسط کشید چون هنوز از درست بودن حدسیاتشون مطمئن نبودند. باید برای ورود به اونجا یه فکر درست و حسابی می‌کردند.

از افکار جور واجورش پوفی کشید و برای بار هزارم با شیومین تماس گرفت .  وقتی بازم جوابی داده نشد ، عح بلندی گفت و گوشی رو روی میز پرت کرد. دیگه نمیدونست چی کار کنه، شیومین به طور غیر منطقی ای در دسترس نبود.
  بکهیون که توی اشپزخونه نشسته بود و نگاهش میکرد ، با این حرکت سهون از جاش بلند شد و گفت:
++من میرم دنبالش ، ما می‌دونیم رفته بیمارستان برای تحقیق ،پس باید اونجا خبری ازش باشه! اگه خبری شد باهام تماس بگیرید.
سهون هم بلند شد واضافه کرد ؛
__منم همراهت میام .
بکهیون ایستاد، اخماشو تو خم کشید و جواب داد.
++من بچه نیستم، احتیاج ندادم دنبالم بیای تا مواظبم باشی. سعی نکن با سو استفاده از وضعیت کنترلم کنی.
  سهون مستقیم نگاه خشمگین بکو نشونه گرفت و کلمه کلمه جوری که بک تماما محصور کلماتش بشه گفت:
__ وقتی حال چانیولو میبینم که از دوری عشقش داره اینطوری پر پر میزنه ، مطمئن باش نمی‌زارم حتی یه قدمم از جلوی چشمم دور بشی.
بعدم به طرف اتاقشون رفت تا لباساشو بپوشه و قیافه ی گل انداخته ی بکهیونو ندید گرفت.
در واقع سهون واقعا به این جمله ی منطقی رسیده بود که نباید فرصتی برای حسرت خوردن در اینده به وجود بیاره.
قصه ی عشق چانیول و کیونگسو به هردوشون فهموند که زمان برای با هم بودن کوتاه تر از اونه که بخوان تردید کنن و اگه همدیگه رو میخوان ،هردوشون باید برای بوجود اوردن رابطه ی درست تلاش کنن، وگرنه این فقط حسرتِ که براشون می مونه!
بعد از چند دقیقه سهون حاضر و اماده پشت اتاق چانیول  ایستاد و تقه ای به در زد با باز شدن در توسط چانیول ، سهون تقریبا لال شد.
چانیول اصلا وضعیت خوبی نداشت، صورتش و چشماش از افراط توی سیگار کشیدن سرخ شده و پلکای افتاده اش نشون از تهوع ناشی از استعمال بی‌رویه اش داشت. سهون لباشو توی دهنش جمع کرد و دست روی شونه ی چانیول  گذاشت و گفت:
++هیونگ.... من میریم بیمارستان بینم شاید هنوز اونجا باشه.تو هم یکم استراحت کن .چرا انقدر پریشونی؟ اتفاقی نمیوفته .
چاتیول تمام حرفای سهونو نشنیده گرفت و جواب داد:
__منم میام.
سهون با مِن مِن گفت:
++شاید...شاید شیومین بیاد خونه .تو بمون .
در واقع حال چانیول اصلا مساعد بیرون اومدن نبود و سهون حتم داشت تا کمتر از نیم ساعت دیگه حالش به هم می‌خوره. چانیول سهونو کنار زد و از اتاق بیرون اومد  وقتی بکهیون رو هم  حاضر و آماده دید ، نخواست با همراه شدن باهاشون مزاحمت ایجاد کنه .
روی صندلی اشپزخونه نشت و سرشو با دستاش گرفت. بکهیون بدون این که چیزی بگه استین سهونو دنبال خودش کشید.
++تو برو دنیال شیومین هیونگ ، من پیشش می مونم.
آستین سهونو بیشتر تو دستش مچاله کرد و ادامه داد:
++فقط مواظب خودت باش. حس خوبی به گم شدن شیومین ندارم. لحظه به لحظه باهام در تماس باش خب؟
سهون لبخند زد و خواست حرفی بزنه ،که در ورودی باز ،و  شیومین لنگ لنگان وارد شد.
سر تا پاش خاکی و کثیف بود و از صورت خونی و ورم کرده اش، مشخص بود حسابی کتک خورده. به محض این که پاشو تو خونه گذاشت هر سه به طرفش دویدند ولی شیومین همونجا روی زمین افتاد. انگار تمام توانشو برای رسیدن به خونه گذاشته بود و الان خیالش راحت شده بود که رسیده..
سهون فوری بلندش کرد و روی مبل راحتی سالن گذاشتش و بکهیون بدو بدو به اشپزخونه رفت تا یکم اب  و جعبه ی کمکای اولیه رو بیاره...
شیومین به محض نشستن روی مبل به چانیول نگاه کرد و گفت :حدست درست بود ... سباستین... پسر عموی استلاس!





پارت دهم


بکهیون پنبه های خونی رو جمع کرد و داخل سطل اشغال
ریخت . سهون بالش های پشت سر شیومین رو مرتب کرد تا راحت باشه. 
صدای عق زدن چانیول از توی دستشویی به گوش میرسید. 
سهون چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
++هیچیش واسه کیونگسو نمیمونه ،آخرش با سیگار خودشو خفه میکنه!
بکهیون با ارنج اروم توی پهلوش زد و چشم غره رفت. بعد از چند دقیقه همه دور شیومین نشسته بودند. 

شیومین دمنوشی که بک براش حاضر کرده بود رو نوشید و با جمع کردن صورتش به خاطر سوزش زخم لبش،شروع به حرف زدن کرد.

++وقتی فهمیدن واسه پرونده ی دزدی از بیمارستان اومدم خبر تهیه کنم، انداختنم بیرون.
هیچ جوره نمیزاشتن وارد بیمارستان بشم. منم یه ساعت بعد، به عنوان همراه مریض داخل شدم. با یکم جست و جو 
فهمیدم وسایل دزدی ، فقط دارو نیست بلکه چیزای مهمی مثل دستگاه ساکشن و دستگاهی برای تنفس مصنوعی و وسایل جراحی و کلی نخ بخیه و از همه مهم تر دستگاه نگهداری نوزاد بوده.

سهون و بکهیون با نگرانی به هم نگاه کردن نهایتا شیومین
ادامه داد
++همه چیز به نظرم مشکوک بود ، کسی به این راحتی نمیتونه این وسایلو بدزده!دستگاه تنفس کمه کم یه متر و نیمه!
دزدیدنش نمیتونه کار یه ادم عادی باشه. از طرفی پلیس اجازه نمیداد خبرنگارا راجعبش پرس و جو کنن.
وقتی دنبال عاملش میگشتم فهمیدم دستورش از طرف 
سباستین اپکینز بوده!
داشتم راجعبش تحقیق میکردم ،ولی فرصت نشد از اونجا بیام بیرون ،گرفتنم و کلی کتکم زدن .
بعد نگاه کرد به چانیول که به شدت رنگ پریده تو فکر بود و 
معذب گفت:
++من واقعا متاسفم هیونگ. ولی مجبور شدم بگم از پلیس 
فدرالم وگرنه ولم نمیکردند.!!
با این حرف شیومین سرشو پایین انداخت و سهون با کف 
دست محکم روی پیشونیش کوبید...
بکهیون اما با تردید پرسید:
__از کجا فهمیدی سباستین پسر عموی استلاس؟
++ دو نفر توی اتاق داشتن حرف میزنن ، یکیشون سیگار میکشید، میگفت تا کی باید بوی گند الکل بیمارستان رو تحمل کنیم؟
اونیکی بهش گفت
__تا وقتی شر این خبرنگارا کم بشه..فرمانده اپکینز دستور داده نمیشه کاریش کرد.
اونی که سیگار دستش بود با بدخلقی جواب داد
++ اصلا چه معنی میده روی این دزدی سرپوش بزاریم
اونیکی صداشو پایین اورد و گفت:
__ نمیدونم ولی یه چیزایی شنیدم...انگار یکی از آشناهای
فرمانده پشت این دزدی!
منم از روی فامیلیش مطمئن شدم حدس چانیول درسته!
__پس وقت زیادی برای نجات کیونگسو نداریم!
چانیول بود که گفت! سهون سرشو به معنی اره تکون داد.
همه توی فکر بودن شیومین لیوانشو روی میز گذاشت و 
پرسید:
++شما چی فهمیدید؟
سهون تند تند توضیح داد:
__ هیچی دیشب چندساعت توی بار با همه لاس زد، بعدم ناپدید شد. امروزم یه دفعه از اداره اومد بیرون و رفت به یه متل بیرون از شهر . جایی که به شدت محافظت میشد !

چانیول بالاخره به حرف اومد.
++باید هرچی زودتر بریم داخل اون متل. 
سهون باز جواب داد:
__اره ولی چطوری؟
چند دقیقه سکوت برقرار شد تا بکهیون با تردید سکوتو 
شکست:
++شاید من بتونم!.....دیشب احساس کردم که چشمش روی من ثابت میشد.خب از رفتارش و نگاه کردنش حس میکنم ممکنه ....
سهون با عصبانیتی که ازش بعید بود غرید:
__فکرشم نکن ، امکان نداره بزارم به اون آشغال نزدیک 
بشی...
بکهیونم متقابلا اخم کرد و تهدیدوار جواب داد:
++این به تو ربطی نداره 
سهون با قاطعیت صداشو بالا برد:
__نه تا وقتی که من عاشقتم !
همه سکوت کردند. بکهیون از حرف سهون حسابی جا خورده  و البته خجالت زده بود. دلش میخواست زمین دهن باز کنه و  ببلعتش! اما از طرفی هم با یاداوری جمله ی سهون دلش میلرزید و ضربان قلبش رو به هزار میرفت...

ولی فعلا وقت فکر کردن به این کارا نبود پس با یکم حساب و کتاب کردن گفت :
__باشه . من یه نقشه ی دیگه دارم!!!!

                        💙💙💙


ته مین تیشرت ابی رنگی تن کیونگسو کرد و از حمام بیرونش آورد .
یک ساعت قبل کیونگسو با بغل گرفتن جنازی ی دارا تمام 
هیکلشو به خون آغشته کرده بود.
وقتی به اتاقش رسید، دستاش میلرزید.
دوباره موقع تزریق رسیده بود و بی قراری های بی اختیار 
بدنش شروع شده بود.
روی تخت نشست . و نگاهشو دور تا دور اتاق گردوند . دیگه خبری ازاون تخت کنار دیوار روبه روش نبود. نه از کسی که موقع احتیاجش به مواد ،با حرفاش اروم نگهش داره. توی این شش ماه دارا یه همراه بود ،یه دوست که الان با نبودنش خالی بودن اتاق و دلتنگی ها و حتی مردن امیدش و برگشت ناپذیر بودن خاطراتش صد باره بیشتر به چشم میومد.
احساس پوچی میکرد، خانواده اش،دوستاش، کلمات غریبی مثل عشقش یا فرزندش همه رو از دست رفته میدید. برای چی باید میجنگید؟ چند باری تصمیم گرفته بود در برابر زدن مخدر بهش ، بجنگه و نگذاره ،ولی اراده اش شکننده تر این بود که روی  تصمیمش بایسته!

روی زمین کنار تختش نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت.
چند دقیقه پیش، با نهایت تلاشش ته مینو برای تزریق مواد توی  حمام پس زده بود . الان فقط درد بود که داشت بدن نحیفشو فرا می گرفت.
بازو هاشو با کف دستاش ماساژ میداد. هر چی گشت سیگار 
سبز رنگ یادگاریشو پیدا نکرد و این انگار اخرین تلنگر بود تا اونم بخواد مثل ساندرا دست به خودکشی بزنه...
تو همین لحظه درب اتاق باز شد و استلا داخل اومد. کیونگسو حتی سرشو بالا نیاورد تا ببینه کی بود که داخل شد.مهم هم نبود اون داشت تو خلاء دست و پا میزد.
استلا چیزی رو روی تخت گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
++به نفعت بود که حرفمو گوش میدادی. اگه درست و حسابی اون اطلاعاتو برام گیر میوردی، اینطوری اون دختر بیچاره تقاص حرف گوش ندادن تو رو پس نمیداد. شنیدم گفتی نمیخوای بهت مواد بزنن! میدونی تا یه ساعت دیگه چه حالی میشی؟ مطمئنی پشیمون نمیشی؟ چون اگه پامو از این اتاق بیرون بزارم ، دیگه تصمیمت برام ارزشی نداره!

یکم منتظر شد ولی جوابی از کیونگسو نگرفت . کیونگسو 
همچنان به انعکاس صورتش روی کاشی های سفید کف اتاق غرق شده بود.
استلا با کفشای پاشنه دارش،قدم برداشت و جلوش ایستاد،
طوری که چیزی جز پاهای سفیدش تو دید کیونگسو قرار 
نمیگرفت.
کیونگسو سرشو بالا گرفت با چشمایی که از فرط خماری به خون نشسته بود،نگاهش کرد و گفت:
__دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم... حتی اگه منم مثل ساندرا وسط همین اتاق بکشی ،هیچ کاری برات نمیکنم.
با پایان گرفتن جمله اش صدای قهقهه ی استلا توی اتاق پیچید و حال بد کیونگسو رو به مشمئز کننده ترین حالت ممکن تغییر 
داد.
++واقعا که احمقی دو کیونگسو. بهتر یه نگاهی روی تخت 
بندازی بعد راجب حرفی که زدی فکر کنی.
اما کیونگسو بازم عکس العملی نشون نداد و فقط بازوشو
محکم تر به چنگ کشید. 
استلا کاملا متوجه بود کیونگسو چقدر داره با این که مخدر 
دریافت کنه مبارزه میکنه. به خوبی میدونست که اون ذاتا قویه و شکستن اراده اش حس خوبی به استلا میداد.

به هر حال اون عشق پارک چانیول بود، کسی که علارقم 
تلاشهای استلا برای گروه، بچه ی اونو برای جانشینی انتخاب کرده بودن. هنوزم زجه های چانیولو برای ازادی کیونگسو و یا گریه هاشو توی بیمارستان به خوبی به یاد داشت. پس به طرف در قدم برداشت و گفت:
++ میدونی اتفاقا موافقم که از خماری بمیری ، میدونی بعد از مرگت چقدر راحت میتونم چانیولو زجر بدم؟؟ فقط کافیه چندتا عکس از جنازه ی پاره پاره شدتو براش بفرستم. خیلی دلم  میخواد چهره اشو وقتی این اتفاق میوفته ببینم... آرامش بخشه! 
اما الان کار مهمتری با تو دارم پس از خماری مردنت باشه 
واسه وقت دیگه! 
بعد ته مینو صدا زد و رو به کیونگسو گفت :
++تا وقتی برگردم وقت داری که تصمیم بگیری ... 
ته مین داخل شد و با لگد محکمی که بازوش کوبید باعث شد 
کیونگسو با درد زیادی پخش زمین بشه. جلو اومد و روی سینه اش نشست و چیره بر تقلا های کیونگسو ،سرنگ رو توی رگش فرو برد.
کیونگسو تمام مدتی که کف اتاق افتاده بودو مدام و بی جون 
فریاد میزد. ته مین سورنگ خالیو تو صورت کیونگسو پرت  کرد و با خنده بیرون رفت.

استلا که به در تکیه زده بود با تمسخر به تخت و بعد به 
چشمای درمونده ی کیونگسو نگاه کرد ، گفت:
++فکر نکنم بخوای سر این یکی بلایی بیاد نه؟ مشتاقم که 
جلوی چشمت تیکه تیکه اش کنم. فقط تا وقتی برگردم فرصت  داری . یادت باشه جای دوری نمیرم خیلی زود برمیگردم ،در حد سوزوندن جسدی که روی دستم مونده.! شمام توی کشورتون همین کارو میکنید نه؟ هه....روحش به آرامش  میرسه!

بعد هم بیرون رفت . چشمای کیونگسو پر از اشک شده بود .
همین طور که دراز کشیده بود تو خودش جمع شد و هق هقشو با اوردن اسم چانیول، اونم بی اختیار، دردناکتر کرد. انقدری با عجز صداش زد که دستاش بی اراده روی سینه اش مشت شدن تا دلتنگی، قلبشو از پا درش نیاره.
نیم ساعتی گذشته بود ،کیونگسو حس میکرد به اخر راه 
رسیده، سرنگ خالی رو توی مشتش گرفته بود و قصد داشت ،هرچند دردناک ولی رگشو با همین سوزن نارک بزنه.!
توی جاش نشست، ساعد دستشو نگاه کرد .پر بود از کبودیهای نفرت انگیز تزریق.
همین که سرنگو روی رگش گذاشت صدایی شنید. صدایی که  شنیدنش به شکش انداخت که نکنه دیوونه شده یا توهم میزنه .

فوری از جاش بلند شد و با تردید روی تختو نگاه کرد. پتوی گوله شده ای که چیزی داخلش تکون میخورد . یکم که جلو رفت از شوکی که بهش وارد شد دستشو به میله ی تخت گرفت تا نیوفته.
موجود نحیفی پیچیده شده توی پتو روی تخت قرار داشت که برای کیونگسو باور این که اون بچه ی خودشه به صورت غریبی غیر ممکن بود .
اصلا نفهمید چطوری جرات کرد اما سورنگو کناری پرت کرد وخم شد ،با دستایی که لرزششون بینهایت بود ، بغلش کرد. چشمای باز مشکیش براش دلبری میکرد. اون موجود پیچیده توی پتوی ابی رو به خودش چسبوند تا باور کنه ... باور کنه وجودش حقیقیه!
بوش کرد ... بوی بهشت میداد بوی  امید...بوی زندگی ....حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بود، واشکایی که بی اختیار از چشماش میچکیدن.
با گریه ی بی موقع بچه کیونگسو بی نهایت ترسید . با منطق کاملا غیر منطقی ای که اون لحظه مزخرف ترین حالت ممکن  بود ، فکر کرد الان کسی میاد و به بهونه ی ساکت کردنش، اونو میبره . پس بیشتر به خودش فشارش داد و اطرافو نگاه کرد. خبری از شیشه شیر نبود ... با دهنش صدایی مثل "ششش" در میاورد تا ساکت باشه. 
هُل کرده بود، فورا انگشت کوچیکشو توی دهن اون کوچولو گذاشت. 
پدری نکرده بود ،حتی بلد نبود با یه بچه چطور حرف بزنه . مک زدنهای انگشتش توسط اون موجودی که الان فرزندش به حساب میومد دلشو قلقلک داد... از صدای لرزونش خودش تعجب کرد .صدایی که میلرزید ولی مهرداشت .
++کوچولوی من... نگران نباش. من نجاتت میدم. باید نجاتت بدم ...باید. به خاطرت هر کاری میکنم.

بعد از اروم شدن بچه کیونگسو هنوز تو فکر بود . چطور 
ممکن بود این بچه زنده باشه توی ذهنش اتفاقات امروزو 
مرور کرد ...
صبح دارا از دلدرد به خودش میپیچید. ته مین با معاینه اش
گفته بود که اتاقشو تمیز و استریل نگه دارن. 
اما بعد از برگشتش به اتاق ،دارا با قبل خروجش از اتاق زمین  تا آسمون فرق داشت، دیگه حتی درد کشیدنش همراه گریه کردن نبود ،بی حس بود انگار ... و الان کیونگسو حدس میزد همون  موقع استلا راجعب پدر بچه اش بهش گفته چون مدام نگاهش به کیونگسو دوخته بود...
وقتی به اتاق برگشت ، کسی اومده بود تا اتاقو تمیز کنه .، دارا به جای این که بیاد طرف تختش و روش بشینه، فوری خم شد بطری شوینده رو برداشت و تا کیونگسو بخواد اونو ازش بگیره چند قلپ خورده بود.
چیزی نگذشت که حال بدش شدت گرفت و این کیونگسو بود که  شاهد دست و پا زدنش بود ،کیونگسو بود که برای نجات جونش هزار بار به در کوبید و بهشون التماس کرد ...ولی نهایتا با وارد شدن ته مینو سباستین و استلا ، از بس داد زده بود و فوش داده بود، بیهوشش کرده بودند،و وقتی بیدار شد دارا مرده روی تخت افتاده بود، بدون بچه ی توی شکمش!
چطور به فکرش نرسیده بود ممکنه بچه رو نجات داده باشن! 
لبخند پر بغضی به صورت زیباش زد و دست دیگشو رو گونه ی نرمش کشید حالا یه بهونه مهم برای زندگی داشت...


                                💙💙💙
نگاهی به لباسای عجق وجقش انداخت و نفس عمیقی کشید و خواست وارد کلاب بشه، اما دستش توسط سهون کشیده شد.
سهون بدون این که به چانیول که کنارشون ایستاده بود، توجه کنه، بکهیونو تو بغل گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد.
++متنفرم که دوباره تو این موقعیت ببینمت . متنفرم که باید 
بزارم بری توی اون کلاب لعنتی .... متنفرم از این که نمیتونم  تضمین کنم همه چی خوب پیش میره. متنفرم از این که نمیتونم بگم ارزششو نداره نمیخواد بری..... متنفرم از این ک....

حرفش با بوسه ی بکهیون روی لباش تو دهنش موند...
چشمای سهون بسته شد دستاشو دور کمر بکهیون محکم تر 
کرد و به خودش چسبوندش ، باور نمیکرد بکهیون همچین
کاری کرده. وجودش پر از آرامش شد. وقتی از هم جدا شدن این بکهیون بود که با خجالت گفت:
++ متنفرم از این که انقدر زود مجبورم بهت بگم دوست دارم!
در ضمن اتفاقی نمیافته نگران نباش!

بعد هم فوری به طرف کلاب پا به فرار گذاشت. بعد از رفتن بکهیون سهون به اندازه ی یه سر سوزن حس وحشتناک چانیولو درک میکرد . این که معشوق بره و تو مطمئن نباشی دیگه میتونی ببینیش یا نه!

اطرافشو با کلافگی نگاه کرد و تازه متوجه چانیول شد که دیگه اونجا نبود! وقتی به خودش اومد چانیول کمی دور تر به پشت یه ماشین تکیه زده بود وبازم سیگار میکشید.
بکهیون وارد کلاب شد، همه جا نیمه تاریک بود و صدای 
سرسام آور آهنگ داشت کرش میکرد. سالن پر بود از ادمایی که با لباسهای نیمه لخت، و لیوانهای مشروب به دست با هم  دیگه میرقصیدن. چند نفری هم پشت کنسول بار نشسته بودند و با هم گپ میزدند، که با کمی دقت سباستینو بینشون پیدا کرد .
به طرفش رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. با سفارش یه دابل مارتینی و اسکاج، توجه سباستینو به خودش جلب کرد. 
وقتی نگاه سباستینو خیره رو خودش دید گفت
بهم گفته بودن اینطوری نظرت جلب میشه! مثل این که 
راست گفتن آقا!
++کی گفته من نظرم جلب شده؟

بکهیون قیافه ی حراسونی به خودش گرفت ،اول با احتیاط 
اطرافشو نگاه کرد ، بعد اهسته گفت:
++مهم نیست که نظرت جلب شده باشه یا نه، مهم اینه که من  به کمکتون احتیاج دارم. جناب اپکینز.
سباستین یه ابروشو بالا انداخت:
_از کجا منو میشناسی؟
بکهیون با خنده ی مرموذی بازم دور و برشو نگاه کرد و جواب داد:
++توی بیمارستان بودم موقع دزدی ، کمک کردم اون 
خبرنگار پاپتی رو حسابی ادب کنند.
سباستین یه قلوپ دیگه از محتویات لیوانشو نوشیدو خودشو به نفهمیدن زد.
++چیزی از حرفات نمیفهمم.
بکهیون چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
__باشه اشکال نداره . اومدم یه کاری ازت بخوام . بابتش هر چی پول دارم میدم.
وقتی عکس العملی ازش ندید حرفشو ادامه داد:

++شنیدم میتونی از مرز ردم کنی. بدون این که کسی بفهمه ، 
لطفا کمکم کن . من باید تا فردا از کشور خارج بشم.
++من همچین کارایی نمیکنم.
__خواهش میکنم ، اگه این لطفو در حقم نکنی ، پلیس منو 
دستگیر میکنه!
++من پلیسم
__میدونم .... ولی همین که الان دستگیرم نکردی یعنی تنها امید منی ...میتونم بهت اعتماد کنم.
++مگه چیکار کردی؟
__ ماری جوانا .... من کلی ماری جونا ...
سباستین با نگه توبیخ گری گفت:
++بهم دروغ نگو !
__خیلی خب ، اگه کمکم نکنی به جرم سواستفاده از موقعیت شغلیم تا اخر عمرم میوفتم زندان.
سباستین کنجکاو پرسید:
+مگه چکاره بودی؟
__میدونی فقط چندتا اسمو جا به جا کردم.
++ینی جعل کردی؟
بکهیون اهی کشید و گفت:
__خب راستش از ثبت اسناد پول زیادی به دست نمیاد و من  خب ... مجبور بودم.

هنوز حرفشون تمام نشده بود که موبایل سباستین زنگ خورد. 
بعد از یه کم حرف زدن که بکهیون از کلش فقط فهمید استلا 
قراره جایی بره و از سباستین خواسته بیاد متل مواظب باشه،  تماسو قطع کرد و به طرف در خروجی راه افتاد .
بکهیون با فهمیدن این که استلا اونجا نیست بدون این که از 
قبل با سهون هماهنگ کرده باشه تصمیم گرفت با سباستین بره ! پس دنبالش راه افتاد و گفت:
++بیام باهات؟ منم ببر 
__من کاری نمیتونم برات بکنم.
++ولی من کارای زیادی میتونم برات انجام بدم.!
سباستین مردد جواب داد
__فردا بیا اداره تا یه فکری برات بکنم. حالام برو کنار.
بکهیون دوید جلوش ایستاد و گفت
__نمیشه ! پلیس دنبالمه!... جایی ندارم برم ،خونه ام توقیف 
پلیسه ،دوشبه تو پارک میخوابم ،منو با خودت ببر من خیلی به درد میخورم.
سباستین چشماشو تو کاسه چرخوند و بهش اشاره کرد تا راه 
بیوفته!

2_Blood ScentDonde viven las historias. Descúbrelo ahora