احمقانه به نظر میاد.دارم چیزی مینویسم.
نه موضوع خاصی دارم که در موردش صحبت کنم و نه چیز خاصی برام اتفاق افتاده.
ساعت سه صبحه.دو هفتس که فقط تو خونه موندم.
عجیبه ولی هیچوقت فکر نمیکردم که دلم برای بازار تنگ بشه.
بی معنیه.
چرا آدم دلش برای بازار رفتن تنگ میشه؟نه کسیو میشناسی و نه کسی تو رو میشناسه. تو کی هسی. کی به تو اهمیت میده!طرف اومده بار خودشو بفروشه.
نمی دونم.
دوست داشتم تو این روزا یه دوست عجیب داشتم.کسی که بخواد حرفامو بشنوه.دمپایی پشمی پاش باشه و صبح آب پرتقال بخوره.کسی که زیاد نمی خنده ولی مهربونه.
دوست داشتم خودم هم یک آدم دیگه بودم.تو یه خونه ی کلاسیک اروپایی و حیاطی پر از رز سفید.کمدم چیزای سیاه نداشت.جورابای رنگی میپوشیدم و با صدای پیانو از خواب بلند میشدم.
YOU ARE READING
در حالت سکون
Randomوقتی یه روزی قراره که تو قبر بپوسم ، برای چی از تو میترسم؟ . . .