part 1

311 26 6
                                    

آخرین وسیله مورد نیازشم گذاشت و بلند شد.دست به کمر ایستاده و با دیدن چمدان و بلیت مقابلش لبخندی از روی رضایت رو لباش نشست.
شوقی ک تو وجودش داشت غیر قابل انکار بود. تمام عمرش منتظر این لحظه بود و بالاخره امروز اون روز مورد انتظارش بود.روزی ک قرار بود راهی یه سفر پرماجرا بشه. سفری با کلی هیجان و خطر...
.
.
.
-اوکی ماما.. مواظبم.

با لبخند برای این نگرانی های نا تموم مادرش سرشو تکون داد و برای پوشیدن کفشاش به پایین خم شد. به محض باز کردن در با الکس ک با چشمای ریز شده بهش خیره بود مواجه شد.
شونه هاشو به معنای "چیه" بالا انداخت. الکس حالت متفکری به خودش گرفت..

الکس: داشتم سرتاپاتو برانداز میکردم تا بفهمم تو واقعا پسری؟ یا..

گیج نگاهش کرد ک الکس حرفشو ادامه داد‌

الکس: واو زین بهت تبریک میگم رکورد خواهرمم شکوندی نیم ساعته منتظرتممم زیر پام علف سبز شد!!!

به نشونه اعتراض ابروهاشو تو هم کشیده و خنده مسخره ای کرد

زین: هی کام عاااان نیم ساعتم نمیشه!!؟

الکس چشاشو چرخوند و میخواست نفس عمیقی ک تو سینش حبس کرده بودو بیرون بده که با پریدن یهویی زین رو کمرش نتونست.

الکس: هی چته وحشی

زین خنده بلندی کرد و موهاشو بهم ریخت و طبق معمول صدای غرغرای الکس بلند شد.
زین لبخندی زد و زیر لب گفت

زین: بعدشم به من میگه دختر..

الکس: هی شنیدما

زین: گفتم ک بشنوی!!
.
.
.

چشاشو باز کرد و دستی به صورتش کشید. پیاده شدن همه مسافرا نشون میداد که به مقصد رسیدن.
لبخند کمرنگی زد و از هواپیما پیاده شد. نفس عمیقی کشید تا هوای خنک رو به داخل شش هاش بفرسته.
به داخل فرودگاه راه افتاد و حین راه رفتن زیر چشمی اطرافشو برانداز میکرد. انگار میخواست از همین لحظه ورودش به راز های این شهر کوچیکو کشف کنه!!

+هی لیااام...

به سمت صدا برگشت و با دیدن پدرش لبخند عمیقی رو لباش نشست. قدماشو تندتر کرد و به محض رسیدن به پدرش مثل یک بچه شش ساله خودشو تو بغلش پرت کرد. آلفرد پدر لیام با خوشحالی پسرشو تو آغوش گرفت و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن..

آلفرد: حاضری بریم؟

لبخند بزرگی رو لباش نقش بست: البته....

آلفرد کلیدو تو قفل چرخوند و وارد شد. لیام پشت سرش حرکت کرده و رو یکی از مبلای هال نشست و یه پاشو روی اون یکی انداخت. با دقت همه جا رو برانداز میکرد.

آلفرد: چای یا قهوه؟

لیام: آممم.. فک کنم قهوه

آلفرد لبخندی به پسرش زد و بعد از چند دقیقه با دو کاپ قهوه برگشت و درست روبه روی لیام نشست.

لیام: بابا.. واقعا باورم نمیشه بالاخره اومدم اینجا...عاممم....پرونده ای دستت داری که بررسیش کنیم؟

آلفرد به این شوق و هیجان لیام خنده بلندی کرد..

آلفرد: لی این همه عجله واسه چیه پسر!؟.. خوب اره پرونده ها ک همیشه هستن.. رازای این شهر هیچوقت تمومی ندارن خودت که میدونی ..
چشمکی به لیام زد و در مقابل لیام ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشیده ای گفت

لیام: اوووکی.. نمیخوا..

حرفش با زنگ گوشی پدرش ناقص موند. آلفرد با دیدن اسم روی گوشی چشماشو بهم فشرد و چون تماس ضروری بود جواب داد

آلفرد: چیه آرتور..اوکی.. اوکی الان میام.

نفس عمیقی کشید و رو به لیام کرده و نگاه غمیگنی بهش انداخت..

آلفرد: ببخشید پسرم این کار ضروریه باید برم..

لیام: اشکال نداره بابا اگهه.. منم باهات بیام!!

لیام: نه امروز نه... تو میتونی بری و شهرو ببینی بعدش فردا با من میای اوکی؟

لیام کلافه نفس عمیقی کشید و سرشو به معنای تایید تکون داد. آلفرد کتشو برداشت و از خونه خارج شد..
.
.
.
.👉🏼
.
.
.
.

های گایز :)
میدونم تازه پارت اول بود.. ولی به هر حال نظرتون؟ 😅
پارت اول کوتاه بود و هیجان خاصی نداشت میدونم
اما خوب پارتای بعدی طولانی تر و بهتر خواهند بود.. و اینکه فف یه راز بزرگ داره که بعد از چند پارت مشخص میشه.. پس لطفا حوصله کنید و حتما بخونیدش ☺❤
امیدوارم خوشتون بیاد..
ووت و کامنت یادتون نره.. :)♡

Mistake.1d_ir این آیدی اینستاگراممه
تو پیج عکس شخصیتای فف و یه سری چیزای دیگه رو میزارم.. اگر سوالی داشتید میتونید هم اینجا و هم تو اینستا بپرسید :))

mistakeWhere stories live. Discover now