آخرین وسیله مورد نیازشم گذاشت و بلند شد.دست به کمر ایستاده و با دیدن چمدان و بلیت مقابلش لبخندی از روی رضایت رو لباش نشست.
شوقی ک تو وجودش داشت غیر قابل انکار بود. تمام عمرش منتظر این لحظه بود و بالاخره امروز اون روز مورد انتظارش بود.روزی ک قرار بود راهی یه سفر پرماجرا بشه. سفری با کلی هیجان و خطر...
.
.
.
-اوکی ماما.. مواظبم.با لبخند برای این نگرانی های نا تموم مادرش سرشو تکون داد و برای پوشیدن کفشاش به پایین خم شد. به محض باز کردن در با الکس ک با چشمای ریز شده بهش خیره بود مواجه شد.
شونه هاشو به معنای "چیه" بالا انداخت. الکس حالت متفکری به خودش گرفت..الکس: داشتم سرتاپاتو برانداز میکردم تا بفهمم تو واقعا پسری؟ یا..
گیج نگاهش کرد ک الکس حرفشو ادامه داد
الکس: واو زین بهت تبریک میگم رکورد خواهرمم شکوندی نیم ساعته منتظرتممم زیر پام علف سبز شد!!!
به نشونه اعتراض ابروهاشو تو هم کشیده و خنده مسخره ای کرد
زین: هی کام عاااان نیم ساعتم نمیشه!!؟
الکس چشاشو چرخوند و میخواست نفس عمیقی ک تو سینش حبس کرده بودو بیرون بده که با پریدن یهویی زین رو کمرش نتونست.
الکس: هی چته وحشی
زین خنده بلندی کرد و موهاشو بهم ریخت و طبق معمول صدای غرغرای الکس بلند شد.
زین لبخندی زد و زیر لب گفتزین: بعدشم به من میگه دختر..
الکس: هی شنیدما
زین: گفتم ک بشنوی!!
.
.
.چشاشو باز کرد و دستی به صورتش کشید. پیاده شدن همه مسافرا نشون میداد که به مقصد رسیدن.
لبخند کمرنگی زد و از هواپیما پیاده شد. نفس عمیقی کشید تا هوای خنک رو به داخل شش هاش بفرسته.
به داخل فرودگاه راه افتاد و حین راه رفتن زیر چشمی اطرافشو برانداز میکرد. انگار میخواست از همین لحظه ورودش به راز های این شهر کوچیکو کشف کنه!!+هی لیااام...
به سمت صدا برگشت و با دیدن پدرش لبخند عمیقی رو لباش نشست. قدماشو تندتر کرد و به محض رسیدن به پدرش مثل یک بچه شش ساله خودشو تو بغلش پرت کرد. آلفرد پدر لیام با خوشحالی پسرشو تو آغوش گرفت و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن..
آلفرد: حاضری بریم؟
لبخند بزرگی رو لباش نقش بست: البته....
آلفرد کلیدو تو قفل چرخوند و وارد شد. لیام پشت سرش حرکت کرده و رو یکی از مبلای هال نشست و یه پاشو روی اون یکی انداخت. با دقت همه جا رو برانداز میکرد.
آلفرد: چای یا قهوه؟
لیام: آممم.. فک کنم قهوه
آلفرد لبخندی به پسرش زد و بعد از چند دقیقه با دو کاپ قهوه برگشت و درست روبه روی لیام نشست.
لیام: بابا.. واقعا باورم نمیشه بالاخره اومدم اینجا...عاممم....پرونده ای دستت داری که بررسیش کنیم؟
آلفرد به این شوق و هیجان لیام خنده بلندی کرد..
آلفرد: لی این همه عجله واسه چیه پسر!؟.. خوب اره پرونده ها ک همیشه هستن.. رازای این شهر هیچوقت تمومی ندارن خودت که میدونی ..
چشمکی به لیام زد و در مقابل لیام ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشیده ای گفتلیام: اوووکی.. نمیخوا..
حرفش با زنگ گوشی پدرش ناقص موند. آلفرد با دیدن اسم روی گوشی چشماشو بهم فشرد و چون تماس ضروری بود جواب داد
آلفرد: چیه آرتور..اوکی.. اوکی الان میام.
نفس عمیقی کشید و رو به لیام کرده و نگاه غمیگنی بهش انداخت..
آلفرد: ببخشید پسرم این کار ضروریه باید برم..
لیام: اشکال نداره بابا اگهه.. منم باهات بیام!!
لیام: نه امروز نه... تو میتونی بری و شهرو ببینی بعدش فردا با من میای اوکی؟
لیام کلافه نفس عمیقی کشید و سرشو به معنای تایید تکون داد. آلفرد کتشو برداشت و از خونه خارج شد..
.
.
.
.👉🏼
.
.
.
.های گایز :)
میدونم تازه پارت اول بود.. ولی به هر حال نظرتون؟ 😅
پارت اول کوتاه بود و هیجان خاصی نداشت میدونم
اما خوب پارتای بعدی طولانی تر و بهتر خواهند بود.. و اینکه فف یه راز بزرگ داره که بعد از چند پارت مشخص میشه.. پس لطفا حوصله کنید و حتما بخونیدش ☺❤
امیدوارم خوشتون بیاد..
ووت و کامنت یادتون نره.. :)♡Mistake.1d_ir این آیدی اینستاگراممه
تو پیج عکس شخصیتای فف و یه سری چیزای دیگه رو میزارم.. اگر سوالی داشتید میتونید هم اینجا و هم تو اینستا بپرسید :))
YOU ARE READING
mistake
Fanfictionلیام بعد از مدت ها تحقیق و مطالعه به شهر پدرش که پر از اتفاقات رمزآلوده میره تا تحقیقاتشو عملی کرده و رازهای شهرو کشف کنه.. زین پسر پولداترین تاجر شهر هست که پسری خوش گذرون و شوخ طبعه.. طی اتفاقاتی زین و لیام با هم آشنا میشن.. ولی بعد از یه مدت زین...