تو پیاده رو اروم قدم بر میداشت و با دقت خونه های اطرافشو نگاه میکرد.
خونه هایی کوچیک و تقریبا قدیمی که اکثرا با آجرای زرد رنگ تزئین شده و یه حیاط کوچیک هم داشتن.فرق زیادی با شهر خودش داشت. شهری ک لیام توش بزرگ شده بود پر از خونه های بزرگ با نماهای مدرن بود. البته شهر بافت قدیمی هم داشت ولی تعداد ساختمونای جدید بیشتر بودن.
ولی اینجا کاملا برعکس بود همه خونه ها قدیمی بودن و بینشون چندتا خونه جدید هم وجود داشت...
نگاهشو از خونه ها گرفته و به سمت ساعتش چرخوند. ساعت هشت شبو نشون میداد.
ابروهاشو بالا انداخته و زیر لب گفتلیام: اوه.. چرا انقد زود گذشت..
نگاهی به اطرافش انداخت و چشمش به یه کافی شاپ خورد. با خودش فکر کرد ک میتونه اونجا یه ساندویچ بخوره و برگرده خونه..پس قدم هاشو به سمت اون کافه سوق داد.
رفت و یه گوشه نشست و بعد از سفارش با گوشیش مشغول شد..+هی!
با صدای نااشنایی سرشو بلند کرد و به پسر روبه روش ک با لبخند نگاهش میکرد خیره شد.
پسرموهای سیاهشو بالا داده بود و پوست خیلی روشنش باعث میشد موهاش زیباتر از چیزی ک هست به نظر بیاد..همینطور که مشغول برانداز کردن چهره پسر روبه روش بود در یک حرکت آنی پسر صورتشو نزدیک تر برده و بوسه کوتاهی رو لبای لیام گذاشت.
لیام با شوک از جاش بلند شد و با عصبانیت غرید
لیام: هی چ مرگته؟!
پسر یک تای ابروشو بالا داد وبا خونسردی به لیام خیره شد
پسر: اروم باش فقط بوسیدمت..
لیام با ناباوری به پسر روبه روش ک با بیخیالی داشت از بوسیدن یه غریبه حرف میزد نگاه کرده و با خنده مسخره ای رو لباش نشوند
لیام: فقط بوسیدی؟!.. یکیو ک نمیشناسی چرا باید ببوسی؟؟
اخر حرفشو با صدای نسبتا بلندی گفت خودشم نمی فهمید چرا ولی خیلی عصبی بود..
پسر پوزخندی زد..پسر: کام عاااان این فقط یه بوسه بود این همه عصبانیت واسه چیه؟.. لابد الان میخوای بری به بابات شکایت کنی ک بوسیدمت نه؟
لیام نگاه عصبی ای به پسر گستاخ رو به روش انداخت و با خشم از کافه خارج شد...
.
.
.
زین: هی الکس تو کی میخوای ادم شی؟الکس: یه فرشته هیچوقت نمیتونه آدم باشه..
زین خنده ای به این خودشیفتگی الکس کرد و با هم وارد کافه شدن. بقیه بچه ها از پشت یه میز بزرگ واسشون دست تکون دادن و زین و الکسم به طرف همون میز حرکت کرده و تو جای خالی نشستن...
YOU ARE READING
mistake
Fanfictionلیام بعد از مدت ها تحقیق و مطالعه به شهر پدرش که پر از اتفاقات رمزآلوده میره تا تحقیقاتشو عملی کرده و رازهای شهرو کشف کنه.. زین پسر پولداترین تاجر شهر هست که پسری خوش گذرون و شوخ طبعه.. طی اتفاقاتی زین و لیام با هم آشنا میشن.. ولی بعد از یه مدت زین...