لیام کلافه و در حالی ک ابروهاشو تو هم کشیده بود به پسر رو به روش خیره شد..
پس پسر تام رفیق پدرش این یارو بود.. شخصی ک لیام هیچ علاقه ای به دیدار دوبارش نداشت
زین: بابا من با دوستام قرار داشتم باید برم.. از دیدنتون خوشحال شدم چیف!
زین نگاهشو از آلفرد و پدرش گرفته و با پوزخندی گوشه لبش به طرف لیام برگشت..
زین: و همینطور شما آقای پین
لیام برای اینکه پدرش رو پیش رفیقش شرمنده نکنه لبخند مصنوعی به زین زد ولی اونا چه میدونستن که این لبخند پر از خشم و عصبانیتی بود که لیام نمیتونست کنترلش کنه..
تام: هی زین.. لیامم با خودت ببر تا هم شهرو دیده باشه و هم اینکه بیشتر با هم اشنا بشین..
اوکی ولی لیام اصلا و به هیچ وجه قصد نداشت روزشو با این پسره پررو بگذرونه.. پس قبل از اینکه فرصت حرفیو به زین بده لبخندی زد و به تام نگاه کرد..
لیام: خیلی ممنون آقای تام.. ولی اینجا کار واقعا زیاده و من باید..
حرف لیام با خنده تام ناقص موند..
تام: آلفرد...پسرت هم دقیقا عین خودته
آلفرد لبخندی به تام زده و به طرف لیام برگشت..
آلفرد: اشکال نداره پسرم واسه امروز همینقدر کافیه برو و خوش بگذرون..
لیام با حرص پلکاشو رو هم فشرد و نتونست حرفی در مقابل پدرش بزنه..
زین پوزخند دیگه ای زد و بعد از خدافظی با آلفرد و پدرش به طرف خروجی حرکت کرد..
لیام لبخندی به روی اون دو تا زده و به دنبال زین از در خارج شد..
زین: به بابات گفتی؟!
سوال یهویی زین باعث شدم لیام با تعجب بهش خیره بشه..
زین: بوسه مونو میگم.. اون روز مثل دختر کوچولو ها با لپای قرمز از در خارج شدی و خوب.. فکر میکنم به بابات گفته باشی نه؟!
واقعا یه انسان تا چه حد میتونه پررو و مسخره باشه؟! لیام در مقابل سوال زین چشماشو چرخوند و ترجیح داد جوابی بهش نده..
با خارج شدن از آپارتمان یه دختر و پسر جلو اومدن و مشغول صحبت با زین شدن.. دختره نگاهی به سرتاپای لیام انداخت و با شوق به زین نگاه کرد..
رز: نمیخوای معرفی کنی زین؟!
زین نگاهی به لیام کرده و ابروهاشو بالا انداخت..
زین: او اره.. این لیامه گایز پسر آقای آلفرد و ظاهرا تازه به شهر اومده..
رز: او خوش اومدی لیام.. من رزم یکی از دوستای زین
لیام نگاهی به دختر رو به روش و دستی ک به طرفش دراز شده بود کرده و لبخند کوچیکی زد و برای فشردن دست رز دستشو جلو برد..
YOU ARE READING
mistake
Fanfictionلیام بعد از مدت ها تحقیق و مطالعه به شهر پدرش که پر از اتفاقات رمزآلوده میره تا تحقیقاتشو عملی کرده و رازهای شهرو کشف کنه.. زین پسر پولداترین تاجر شهر هست که پسری خوش گذرون و شوخ طبعه.. طی اتفاقاتی زین و لیام با هم آشنا میشن.. ولی بعد از یه مدت زین...