BW.part5

373 70 20
                                    

   
Bubble Wrap
عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن



فصل دوم: سرگشتگی


مطمئن بود تصویر مایع قهوه ای شفافی را که از دهن ادوارد آویزان بود هیچ وقت فراموش نمیکرد.
دوباره صدای مرد توی محفظه پیچید.
-موفق باشی.
پوزخند زد.
-لالیسا منوبان.
و محافظ مشکی رنگ جلویش پایین آمد و لیسا را با ادوارد تنها گذاشت.

                     *********

با سردرد بیدار شد. دستش را به سمتش سرش برد تا آن را لمس کند ولی به دایره سفتی که سرش را احاطه کرده بود برخورد کرد.
جز تاریکی چیزی را نمیدید.
ناگهان یادش آمد.
لیسا, زخمش و خونش که باعث شده بود خودش هم گرفتار شود.
ترسیده بود و از کاری که کرده بود پشیمان بود.
مدام به این فکر میکرد که شاید خدمات دولتی انجام دادن از این بلایی که سر خودش آورده بود خیلی بهتر بود.
صدای بوق آرامی شنید و بعد کره دور سرش باز شد و روی زمین افتاد.
گردنش بر اثر سنگینی کلاه درد گرفته بود و نورکم محیط هم چشمش را میزد.
روی یک تخت راحت دراز کشیده بود ولی جرات تکان خوردن توی این مخزن مشکی را نداشت.
صدای مردی توی مخزن پیچید. سرش را بالا برد و سقف سفید را دید.
-پارک رزان.
رزی باز هم تکان نخورد. صدا خندید.
-اگر بخوای همینطوری نفست رو حبس کنی به زودی میمیری.
و بعد دیواره سمت راستش بالا رفت و رزی نفس حبس شده اش را آزاد کرد.
مرد مثل خودش سفید پوشیده بود ولی یک روپوش بلند به آن اضافه کرده بود.
پرونده ی آبی رنگی توی دستش بود.
-فردا قرار بود برای خدمات دولتی اعزام بشی ولی امروز این بلا رو سرخودت آوردی.
پرونده را ورق زد.
-چه احساسی داری پارک رزان؟
رزی چیزی نگفت و فقط به مردجوان خیره شد, حتی قدرت تکان خوردن هم نداشت.
-چیزی یادت میاد؟
رزی اینبار سر تکان داد. صدایش گرفته و آرام بود.
-لیسا زخم شد و من لیسا رو بغل کردمو خونی شدم.
بعد شما منو آوردین اینجا.
مرد سر تکان داد.
-پس چیزی یادت نمیاد.
رزی اخم کرد. مطمئن بود که تمام اتفاقات پیش آمده همین بود.
دوباره سرش درد گرفت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
مرد یک صندلی را از کناری کشید و رو به روی رزی نشست.
کنترلی را برداشت و مانیتوری را پایین تخت رزی روشن کرد.
فیلمی که پلی شد تعجب رزی را دو برابر کرد.
خودش بود که داشت در برابر اینکه چیزی را به بدنش تزریق کنند مقاومت میکرد.
بعد دست خونی اش را بالا آورد و خون لیسا را لیس زد.
با دیدن فیلم عق زد.
با شنیدن صدای داد خودش سرش را بالا آورد و ادامه فیلم را نگاه کرد.
-بزارید برم بیرون. منو ببرید بیرون.
شروع به دست و پا زدن کرد. با این حال دو مردی که کنارش بودند دست از تلاش برای تزریق برنمیداشتند.
مرد قد بلند تر رزی را در آغوش کشید و مرد دیگر سرنگ را به بازویش تزریق کرد.
رزی جیغ بلندی کشید و بعد بی حال روی تخت افتاد.
مردی که الان کنارش ایستاده بود وارد کادر شد. رزی زیر چشمی به مرد نگاه کرد. دستش را توی روپوش سفیدش فرو برده بود و با لبخند پر غروری به فیلم زل زده بود.
رزی سعی کرد دوباره روی فیلمش تمرکز کند.
مرد روپوش پوش, علایم حیاطی رزی را چک کرد و بعد به سمت دو مردی که تزریق را انجام داده بودند برگشت.
-دستگاه رو بیارید و بهش وصل کنید.
وآنها با یک جور دستگاه به رزی نزدیک شدند. ناگهان صدای ضربه های پشت سر همی بلند شد.
مرد با هیجان به سمت رزی برگشت.
-اینجاشو با دقت نگاه کن.
مرد قد بلند تر با ترس دستگاه را رها کرد و فریاد زد.
-پرفسور. پرفسور.
و مرد روپوش سفیدی که پرفسور خطاب شده بود با هراس به سمتی که مرد قد بلند اشاره میکرد برگشت.
او هم مضطرب شد و صدایش بالا رفت.
-زود باشید بهش وصلش کنید.
و دخترزیبایی با سرعت وارد فیلم شد.
-فقط ادوارد نیست.نمونه های آزمایشگاهی همشون دارن این حرکات رو نشون میدن.
دستگاه وصل شد و دو مرد با سرعت از کادر بیرون رفتند.
صدای برخورد جسم سنگینی به زمین یا دیوار همچنان شنیده میشد.
پرفسور با دقت دستگاه را چک میکرد و رزی توی فیلم هنوز بی حرکت افتاده بود.
رزی به حرف آمد.
-اینا یعنی چی؟ چه اتفاقی داره میوفته؟
پرفسور خندید.
-فقط فیلمو نگاه کن.
و رزی دوباره به مانیتور خیره شد.
پرفسور درگیر دستگاه بود و دختر پشت سر هم و لرزان وضعیت نمونه های آزمایشگاهی را شرح میداد.
-همشون به سمت این سلول متمایل شدن. ادوارد از همه نزدیک تره و شدت واکنشش از همه بیشتر. هرچقدر که فاصله اشون از اینجا بیشتر میشه شدت واکنششون کم میشه ولی ازبین نمیره.
پرفسور آخرین نگاهش رو به دستگاه انداخت.
-ادوارد رو آزاد کن.
و به همراه دختر از سلول خارج شدند.
برای چند ثانیه رزی به تنهایی روی تخت افتاده بود.
بعد دیواره مشکی کنارش بالا رفت و زامبی خاکستری رنگی با سرعت وارد سلول شد.
نفس رزی از ترس بند آمد و بدنش لرزید.
زامبی ها را فقط توی فیلم های مستند کلاس تاریخش دیده بود.
سرش را پایین انداخت و سعی کرد بدون اینکه پرفسور متوجه شود جای گاز گرفتگی زامبی را روی بدنش پیدا کند.
صدای پرفسور از جا پراندش.
-نترس گازت نگرفته. اون طرف توعه.
رزی سرش را بالا آورد و به ادوارد نگاه کرد.
زامبی خاکستری به سمت محل فرار پرفسور و همکارش حمله کرد و شروع کرد به در آوردن صداهای عجیب و نامفهوم و بعد از چندثانیه, آرام شد و مثل یک نگهبان پایین تخت رزی ایستاد.
پرفسور به سمت رزی برگشت.
-عالی نیست؟
رزی سعی کرد نفس عمیقی بکشد ولی نفسش بین راه متوقف میشد و تمام حجم ریه اش را پر نمیکرد.
پرفسورجوان روی صندلی اش جا به جا شد.
-پارک رزان, اولین نمونه آزمایشی موفق. عوارض جانبی تزریق, فراموشی و عدم تحرک پایین تنه بدون آسیب نخاعی.
پرنده را بست و به رزی خیره شد.
-چیز دیگه ای هست که بخوای بدونی؟
رزی میخواست جیغ بکشد.
او که هنوز چیزی نگفته بود.
-من هیچی نفهمیدم.
پرفسور خندید. به شخصی که بیرون ایستاده بود اشاره کرد. مرد هم با صندلی چرخداری به سمت رزی آمد.
رزی شروع به گریه کردن کرد.
-چه بلایی سرم آوردین.
پرفسور رزی را مثل یک کودک در آغوش گرفت و روی ویلچر خاکستری رنگ گذاشت.
-همه علائمی که داری موقته. به زودی میتونی دوباره راه بری.
صدای گریه رزی بلند تر شد. ترسیده بود و نمیتوانست به هیچ وجه جلوی گریه اش را بگیرید.
وسط این آزمایشگاه بزرگ و سفید با آدمهایی تنها بود که از زامبی ها نمیترسیدند و رزی را کنارشان تنها میگذاشتند.
دلش لیسا را میخواست.
لیسا کجا بود؟ تبدیل به یک نمونه آزمایشگاهی ناموفق شده بود؟
وقتی ادوارد را آزاد کرده بودند, لیسا را خورده بود؟
وارد اتاق بزرگی که دیواره های شیشه ای داشت شدند.
میز بزرگی وسط اتاق بود و دور تا دورش افرادی شبیه به پرفسور, با روپوش های سفید نشسته بودند.
همه یشان با دیدن رزی بلند شدند و در سکوت به رزی زل زدند.
پسر جوان و یلند قدی که انتهای میز نشسته بود به سمت رزی آمد.
-نمیشد اول به نگاهی به جسه اش بندازین و بعد بهش تزریقش کنید؟
نفس رزی از ترس بند آمد.
مرد جوان چهره جذابی داشت ولی تحکم صدایش هر کسی را مجبور به اطاعت میکرد.
دستش را سمت بازوی رزی برد و انگشتنش را دور بازوی ظریفش حلقه کرد.
بعد با شدت بازوی رزی را رها کرد و صدایش را بالا برد.
-این زمین بخوره میمیره بعد تو مهم ترین کشف مارو به بدن این آشغال تزریق کردی؟
لگد محکمی به صندلی رزی زد و رزی با صورت به زمین افتاد.
پرفسور به لکنت افتاده بود و فرصت دفاع کردن نداشت.
بقیه افراد حاضر توی سالن هم چیزی نمیگفتند.
مرد جوان کفش سفیدش را روی پای بی حرکت رزی گذاشت و رزی از درد ناله ای کرد.
-چرا همیشه گند میزنی سوکجین؟ چرا همیشه گند میزنی؟
سوکجین با نگرانی به رزی نگاه کرد میخواست چیزی بگوید که کسی با سرعت وارد شد.
همان دختری بود که رزی توی فیلم دیده بود.
-ببخشید. ولی نمونه های A دارن واکنش نشون میدن. نمونه A هیجده که به اینجا نزدیک تره تونسته سلولش رو سوراخ کنه مجبور شدیم به یه سلول دیگه منتقلش کنیم.
به رزی که بی دفاع و تنها زیر پای رئیس جوانش درد میکشید نگاه کرد.
-فکر کنم بهتره که اذیتش نکنید آقای کیم.
رئیس جوان دادی زد و از رزی فاصله گرفت. اشکهای رزی زمین و صورتش را خیس کرده بود.
دختر زیبا به سمت رزی آمد و کمکش کرد که بشیند.
دستش را به صورت خیسش کشید و موهای چسبیده به صورتش را کنار زد.
صدایش زمزمه وارد و آرامش بخش بود.
-گریه نکن و سعی کن آروم و شمرده نفس بکشی.
ولی رزی فقط توانست بیشتر گریه کند.
صدای مرد جذاب بلند شد.
-حالا میخواین چیکار کنید پرفسور کیم ؟
صدای لزرانی از بین افرادی که دور میز نشسته بودند بلند شد.
-آروم باش نمجون.
و پیرمردی بلند شد.
-اشتباهیه که شده و حالا هم کاریش نمیشه کرد.
بعدرویش را به سمت پروفسور کیم سوکجین کرد.
-از اینجا ببریدش و طبق برنامه کارا رو پیش ببرید.
سوکجین رزی را بغل کرد و دخترزیبا صندلی چرخ دار را به دنبالش از اتاق شیشه ای خارج کرد.
صدای داد و فریاد کیم نمجون همچنان شنیده میشد و رزی به سکسکه افتاده بود.
رزی را توی اتاقی بردند و روی تخت گذاشتن.
سوکجین با مشتش محکم به دیوار ضربه زد.
دختر لباس رزی را مرتب کرد.
-آروم باش جین. داری بیشتر از نمجون میترسونیش.
پرفسور تلاش میکرد که صدایش را بالا نبرد.
-چطوری آروم باشم جیسو؟ چطوری آروم باشم.
به رزی اشاره کرد.
-به نمونه موفقمون بعد از هشت سال میگه آشغال.
جیسو بلند شد و دستش را روی شانه های جین گذاشت.
-برو و ببین واکنش نمونه های A چه تغییری کرده.
و به بیرون از اتاق هلش داد و در را بست.
به سمت رزی برگشت.
رزی سکسه کوتاهی کرد و جیسو لیوان آبی به دستش داد.
-میخوای یکم بخوابی و بعد از اینکه بیدار شدی درمورد همه چیزایی که دیدی و شنیدی باهم حرف بزنیم؟
پتوی نازکی را از پایین تخت برداشت و روی رزی کشید و بعد رزی را توی اتاق سفیدش تنها گذاشت.
جز یک تخت و یک اتاقک شیشه ای که حمام و سرویس بهداشتی بود چیزی توی اتاق نبود.
رزی سعی کرد پایش را تکان بدهد. با دستش به پاهای بی حس اش مشت زد.
-تکون بخورید عوضیا.
و جیسو از پشت در صدای گریه نا امیدانه اش را شنید, غمگین سری تکان داد و ازش دور شد.

                      ***********




ادامه دارد....
Ania_Fiction

Bubble Wrap Where stories live. Discover now