Bubble Wrap
عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن
فصل سوم: عشق و آمادگی
-تنها کسی که میتونه لیسا رو نجات بده تویی رزی. تو تنها کسی هستی که میتونه هممون رو از خطر نجات بده.
ظرف غذا رو برداشت و روی تخت گذاشت.
-غذا بخور, لجبازی نکن و زنده بمون. به خاطر لیسا زنده بمون پارک رزان.
*******
لیسا از خونه ای که تاوا رو توی اون دیده بود بیرون اومد.
همه چیز عالی بود. نسیم خنکی پوستش رو قلقلک میداد و آفتاب نوازشش میکدد.
دخترها و پسرهای زیادی اطرافش بودن که هیچ کدوم مجبور نبودن لباس های سفید بپوشن. میتونستن بدون ترس همدیگه رو لمس کنن یا همدیگه رو هل بدن.
روی زانو و بازوهاشون زخم های کوچیکی وجود داشت که همه جوری رفتار میکردن انگار که اون زخمها اصلا اونجا نیستن.
گیاه ها همه جا بودن و لیسا عاشق این بود که با پاهای بدون کفشش رو روی اونا بزاره.
آروم و بدون عجله, به سمت درختی که قرار بود از این به بعد خونش باشه میرفت.
با شنیدنش اسمش برگشت و با دختر خندونی که توی کلبه چوبی دیده بود رو به رو شد.
-کی به هوش اومدی؟ نگرانت بودم.
لیسا لبخند زد.
-فکر کنم چند ساعتی میشه.
دختر دستش رو گرفت.
-من داهیونم. اولین دیدارمون خیلی باحال نبود, ولی بیا از این به بعد باهم دوست باشیم.
لیسا هم دست داهیون رو فشار داد, داهیون ازش جدا شد و به سمت گروهی از دخترها رفت.
-بعدا بیا بریم برکه رو باهم ببینیم لا لیسا.
لیسا لبخند زد.
برکه, حتی از گیاه هم باحال تر به نظر میرسید.
حجم زیادی از آب پر از ماهی های واقعی.
به درخت مورد نظرش رسید و از نردبون چوبی بالا رفت.
وارد اتاق چوبی نسبتا کوچیک شد و با جنیه نیمه برهنه رو به رو شد.
جنی با دیدن لیسایی که شک زده به بدنش نگاه میکرد شلوارش رو برداشت و روی شورت مشکی رنگش پوشید.
-بهتره به اینکه منو اینطوری ببینی عادت کنی.
من از اینکه این پارچه ها روی پوستم خش خش کنن خوشم نمیاد.
بعد سمت کتش رفت و روی نیم تنه چسبونش پوشیدش.
لیسا خجالت زده بود.
-ببخشید. من فکر میکردم اینجا تنهام.
جنی موهاشو با کش بست و لیسا فکر کرد جنی با موی بسته چقدرخشن به نظر میرسه.
-همه خونه های اینجا دو و سه نفره ان. به جز خونه تاوا.
لیسا نگاهی به اتاق انداخت.
-چون شاهزاده شهر تاواست؟
جنی روی تختی که سمت چپ اتاق بود نشست و لیسا فکر کرد که: اون تخت جنیه, پس اینی که سمت راسته مال منه.
-تاوا شاهزاده نیست. همه لیدرها, از همه گروه, چه تجسس و چه مبارزه, اسمشون تاواست.
لیسا ابروهاشو بالا انداخت.
تاوای تیم اونها, به زیبایی و ظرافت یه شاهزاده بود.
دستها و پوست نرم و سفیدی داشت.
برخلاف دستهای جنی یا داهیون که زبر تر بودن.
دستهاش مثل دستهای لیسا بود. انگار که همیشه توی حباب سفید زندگی کرده و تا حالا هیچ چوب یا گیاهی رو لمس نکرده.
لباسش با لباس بقیه فرق داشت و ظریف و لطیف تر به نظر میرسید.
همه شلوار پوشیده بودن ولی تاوا پیراهن دامن دار بلندی پوشیده بود.
جنی بلند شد.
-این کتابخونه اس. میتونی هروقت دوست داشتی ازش استفاده کنی.
در کوچیکی رو باز کرد.
-اینم سرویس بهداشتی. البته تا وقتی که بهش عادت کنی میتونی بهش بگی سرویس غیربهداشتی.
در کنار سرویس بهداشتی رو باز کرد.
-اینم لباسا.
نگاهی به اندام لیسا انداخت.
فقط لباس های زیر شخصیه. بقیه لباسا رو مشترک باهم استفاده میکنیم.
به سمت در رفت.
-اون لباسای سفید احمقانه رو عوض کن. من پایین منتظرتم.
و از کلبه خارج شد.
لیسا دستی به رو تختی کرمی رنگ جدیدش کشید.
به سمت کتابها رفت و با سر انگشتش همه چیزو لمس کرد.
کفش هاشو در آورد و اجازه داد پاهاش خنکای چوب رو حس کنن.
لباسهای سفیدش رو در آورد و به سمت کمد رفت.
همه لباسهای جنی تیره بود.
مشکی, خاکستری, سورمه ای.
اگر درخواست یه لباس قرمز میکرد, بی ادب به نظر میرسید؟
جنی به تنه درخت تکیه داده بود و با جونگ کوک حرف میزد.
چند قدم اونطرف تر تهیونگ طناب بلندی رو به سمتشون می آورد.
لیسا از روی پله آخر نردبون پایین پرید.
جونگ کوک خم شد و دستش رو به سمت عضو جدید دراز کرد.
-لا لیسا مانوبان. من جونگ کوکم. امیدوارم بتونیم باهم اینجا رو به اتیش بکشیم.
لیسا خندید.
-امیدوارم.
تهیونگ با طناب های توی دستش بهشون رسید , طنابها رو توی بغل کوک چپوند و با لیسا دست داد.
-خوش اومدی, امیدوارم هیچ وقت کوک رو جدی نگیری.
لیسا دوباره خندید.
جنی به طنبها اشاره کرد.
-دوباره میخواین چه دردسری درست کنید.
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت.
-سوپرایزه.
و بعد هردوشون با سرعت از اونجا دور شدن.
به نظر لیسا, اون دوتا شبیه کسایی بودن که از اول توی زمین سبز به دنیا اومدن و بزرگ شدن.
اصلا شبیه اشراف زاده های دولتی نبودن.
جنی تکیه اش رو از درخت گرفت و به راه افتاد.
لیسا سرعت قدم هاشو بیشتر کرد تا به جنی برسه.
-اینجا همه باهم دوستن. هیچ کس از شخص دیگه ای بدش نمیاد و برای کسی دردسر درست نمیکنه.
همه مراقب همدیگه هستن و برای هدفی که داریم تلاش میکنن.
از کلبه ها دور میشدن و شیب زمین کم کم بیشتر میشد.
-ازت میخوام توهم همینطور باشی. تاوا, برای اینکه بتونه از تیم ما حمایت کنه داره جونش رو به خطر میندازه.
بعضی وقتا که تا چند روز پشت سرهم نمیتونه پیشمون بیاد, همه بچه ها بی انرژی و نگران میشن.
تاوا برای همه ما یه جور امیده.
جنی ایستاد و به سمت لیسا که با نفس های به شماره افتاده پشت سرش میومد نگاه کرد.
-هنوز نمیدونم چرا تورو فرستادن.
بعد چمشهاشو چرخوند و به بالا رفتن از شیب ادامه داد.
به تکه سنگی بزرگی رسید و نشست.
به تلاش لیسا برای کنترل کردن نفس های سنگینش نگاه کرد.
توی دلش اعتراف کرد که لیسا جذابه.
به انگشت های کشیده ای که به درخت ها تکیه میداد تا به بالا اومدنش کمک کنه نگاه کرد.
پاهای لاغر و بلندش توی شلوار مشکی رنگی که پوشیده بود, بی نهایت خوش فرم به نظر میرسید.
با این حال زیبایی و ظرافت چیزی نبود که به لیسا توی این شرایط کمک کنه. این دختر سربه هوا و ضعیف بود.
جنی مطمئن بود بعد از اولین تمرین های ورزشی اش تا چند روز از شدت درد بدن نمیتونه از کلبه بیرون بیاد.
لیسا خودش رو روی چمن های کوتاه کنار پای جنی پرت کرد.
نفس هاش کوتاه و نا منظم شده بود.
-گلوم, مزه بدی میده.
جنی سرش رو تکون داد.
-میدونم. مزه خونه.
لیسا ترسیده به جنی نگاه کرد.
جنی هوفی کشید.
-نترس نمیمیری.
به پایین ارتفاعی که بالا اومده بودن اشاره کرد.
-میخواستم اینو ببینی.
لیسا به سنگ تکیه داد و به مسیر اشاره جنی نگاه کرد.
کلبه ها از این فاصله مثل مکعب های کوچیک قهوه ای بودن که بین درختهای سبز جنگل نشستن.
دختر ها و پسرها, توی همه قسمت های اردوگاه دیده میشدن.
روی زمین وتوی ارتفاع.
-اون مکعب بزرگ رو میبینی؟ همون که کنار کلبه خودمونه؟
لیسا چشمهاشو ریز کرد و سعی کرد جایی که جنی میگه رو پیدا کنه.
-کلبه خودمون؟
جنی دوباره پوفی کشید.
دستش رو دور صورت لیسا قاب کرد و به سمت محل مورد نظرش چرخوند.
-اونجا, همون که یه تابلوی آبی کنارش هست.
ولی لیسا هیچ چیزی نمیدید. فقط گرمی دستهای جنی رو روی صورتش حس میکرد و صدای تپش قلبش رو میشنید.
-لالیسا.
لیسا سعی کرد دستپاچه به نظر نرسه.
-میبینمش میبینمش.
جنی به صورت قرمز لیسا نگاه کرد و آروم دستهاشو برداشت.
-اون اتاق غذا خوریه. اون اتاقی که دقیقا بهش چسبیده هم اتاق تاوا ست.
دستش به سمت جاهایی که میخواست به لیسا نشون بده اشاره میکرد و چشمهاش فقط به موهای لیسا که توی نسیم تکون میخورد نگاه میکرد.
-اون پشت, اون بیشه بزرگ کنار برکه, جاییه که آموزش میبینی. اتاقک کنارش هم همینطور.
صدای فریاد جونگ کوک تمرکزش رو به هم زد.
-کیم جنییییییی. دست از سرش بردار.
جنی لبخند زد.
-برات مهمونی خوش آمد گویی تدارک دیدن.
بلند شد و دستش به پشت شلوارش کشید تا خاک های احتمالی اش رو پاک کنه.
دستش رو به سمت لیسا دراز کرد.
-پایین رفتن خیلی آسون تر از بالا اومدنه.
لیسا لبخند زد و دستش رو توی دست جنی گذاشت.
د.باره صدای جونگ کوک رو شنید.
-کیممممم جنیییییییی زوددد باشششششش.
جنی خندید.
-شنا بلدی؟
لیسا اخم کرد.
-شنا چیه ؟
و جنی دوباره خندید دستش رو با احتیاط به سمت بوته پر از خاری برد و میوه قرمز کوچیکی رو چید.
-امروز قراره یکم آب بازی کنیم.
و میوه رو به سمت لیسا گرفت.
لیسیا میوه رو گرفت, ولی فشار دستش بیش از اندازه بود و باعث شد مایع قرمز رنگی روی دستش راه بیوفته.
صدای لیسا نگران بود.
-داره خونریزی میکنه.
و جنی با صدای بلند خندید.
-اون فقط یه تمشکه لیسا. بزارش توی دهنت.
لیسا برای اینکه مایع قرمز رنگ همه جای بدنش رو رنگی نکنه, تمشک رو با سرعت توی دهنش گذاشت و جیغ زد.
-اینننن عالیههههه.
و دستهاشو باز کرد و دوید.
-تمشک از همه میوه های واقعی توی دنیا خوشمزه تره.
و جنی با لبخند, شاگرد جدیدش رو نگاه میکرد.
ادامه دارد....
Ania_Fiction
YOU ARE READING
Bubble Wrap
Fantasy•از لحظه رسیدن به دنیای بیرون، برای جونمون جنگیدیم. داریم سعی میکنیم یه چیز واقعی و قابل سکونت از این سرزمین بسازیم. یه خونه. بعد تو، میخوای به خاطر یه دختر مو بلوند، همه چیزو خراب کنی ؟