BW.Part8

342 63 18
                                    


Bubble Wrap

عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن



فصل دوم: سرگشتگی


همه اطلاعاتی که تاوا به لیسا داده بود جدید بود.
لیسا گیج و خسته شده بود.
تاوا به اتاق کوچکی روی درخت نسبتا بلندی اشاره کرد.
-به خونه جدیدت خوش اومدی لا لیسا مانوبان.

                  *********                           

سرگیجه داشت.
چشم هاش سنگین بود و برای فرو دادن آب دهنش باید انرژی زیادی مصرف میکرد.
هیچ صدایی از هیچ گوشه ای از اتاقش به گوش نمیرسید و همه چیز ترسناک بود.
همه جا توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.
اینقدر تاریک که رزی مطمئن نبود چشمهاش بازه یا بسته.
صدای بوق کوتاهی بلند شد و بعد در به آرامی کنار رفت.
نور شدیدی اتاق رو پر کرد و رزی رو وادار کرد چشمهاشو ببنده.
صدای جیسو رو شنید و هوای اتاق پر از بوی گیاه شد.
-ببخشید ببخشید.
جیسو لامپهای اتاق رو روشن کرد.
-گفته بودم هیچ کس مزاحمت نشه و خودمم نتونستم زودتر از این خودمو بهت برسونم.
رزی چشمهاشو باز کرد و دید که جیسو زیپ لباسش رو میبنده.
جیسو موهای بلند و مشکی رنگش رو از زیر لباسش بیرون کشید و با کش سفید رنگی بالای سرش جمع کرد.
-بهتری؟ سرگیجه نداری؟
رزی نشست و سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
جیسو لبه تخت رزی نشست.
-چی میخوری؟
رزی همچنان ساکت به جیسو خیره بود.
جیسو سر تکون داد و خم شد. دکمه سبز رنگی کنار تخت رزی رو فشار داد.
-من و رینا باهم شام میخوریم.
بعد سرجاش برگشت.
دستش رو روی پیشونی رزی گذاشت و دمای بدنش رو چک کرد.
-رینا. یعنی ملکه. عالی نیست؟
و لبخند زد.
رزی بالاخره به حرف اومد.
-لیسا کجاست؟
نور چشمهای جیسو عوض شد و به لکنت افتاد.
-بزار از اول برات تعریف کنم.
رزی اصرار کرد.
-میخوام اول لیسا رو ببینم.
جیسو چشمهاشو چرخوند.
-نمیتونی.
رزی جیغ زد.
-لیسا کجاست.
جیسو دستش رو بالا برد و سیلی محکمی روی صورت رنگ پریده رزی کاشت.
-صداتو بالا نبر ابله.
بعد نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانتیش رو کنترل کنه.
-اینجا کسی به جیغ جیغای تو اهمیتی نمیده. برای هیچ کس اهمیت نداره لیسا فاکینگ مانوبان کجاست.
اینجا همه فقط و فقط به خودشون اهمیت میدن و توی کوفتی هم دقیقا باید همین کارو کنی.
به صورت ترسیده رزی نگاه کرد و دستهاشو دور صورتش قاب کرد.
-من فقط میخوام ازت مراقبت کنم.
نمیخوام مثل نمونه های قبلی به خاطر تزریق بلایی سرت بیاد.
نمیخوام باعث مرگ یه آدم بی گناه دیگه بشم.
اینبار بغض داشت.
-اینجا هیچ کس به خواسته های توی اهمیت نمیده. تنها کسی که میتونه ازت مراقبت کنه فقط خودتی.
میفهمی؟
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
جلوی در به کسی که براشون غذا اورده بود برخورد کرد.
-ببرش تو الان میام. ازش بپرس اگر چیزی دیگه ای میخواد براش بیار.
بعد به سمت تراس بزرگ رفت و نفس های عمیق کشید.
با صدای نمجون از جا پرید.
-تو هنوز دلت واسه نمونه های آزمایشگاهی میسوزه ؟
سیگارش رو توی لیوان مشروبش خاموش کرد و لیوان رو روی میز سفیدی که کنارش بود گذاشت.
جیسو سعی کرد ریتم نفس هاشو منظم کنه.
-اون خیلی جوونه. بدنش به شدت واکنش نشون داده و نمیتونه راه بره.
نمجون دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
-همه اینا رو قبل از اینکه بهش تزریق کنی هم میدونستی جیسو.
جیسو به نمای خاکستری آدراسیت زیر پاش نگاه کرد.
-آدمای زیادی توی این شهر بیگناه کشته شدن نمجون. چرا اینکارت رو تموم نمیکنی؟
نمجون هم به مسیر نگاه جیسو خیره شد.
-ساختمون ها رو نگاه کن. مکعب هایی که بدون تاخیر شهروندهارو رو به جایی که میخوان باشن میرسونن. مدرسه رو با دقت ببین جیسو.
حتی این حباب سفیدی که ما توش زندگی میکنیم.
برای اینکه بقیه بتونن زنده بمونن, لازمه که گاهی قربانی بدیم.
دست جیسو از خشم مشت شد.
-ما برای زنده موندن چه نیازی به رهبری کردن زامبی ها داریم نمجون. چیزی که به بقیه میگی رو برای من تکرار نکن.
نمجون دستش رو دور بازوهای جیسو حلقه کرد.
-چیزی که توهم باید بهش فکر کنی همینه. اگر فکر میکنی واقعیت اذیتت میکنه میتونی استعفا بدی و بری ساحل نخل برای خودت صفا کنی.
جیسو خودش رو از بین بازوهای نمجون بیرون کشید.
-میرم به رزی سر بزنم.
و به سمت داخل ساختمون سفید به راه افتاد.
صدای نمجون رو از پشت سرش شنید ولی برنگشت.
-یادت نره که اگر مسئولیتت رو درست انجام ندی چه بلایی ممکنه اتفاقی برای مامانت پیش بیاد کیم جیسو.
جیسو نفسش رو با خشم بیرون داد و به سمت اتاق رزی رفت.
رزی رو به دیوار روی تختش دراز کشید بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
صدای زمزمه وارش قلب جیسو رو مچاله کرد.
-اگر ممکنه, میخوام یکم تنها باشم.
میدونست که جیسو وارد اتاقش شده. به صورت خیلی عجیبی جیسو بو داشت. جیسو بوی خنک گیاه تازه میداد.
مثل همون گیاهی که توی اردوی مدرسه دیده و بوییده بود.
جیسو لبه تختش نشست.
-متاسفم. ممکن نیست. گفتم که, اینجا کسی به خواسته های تو اهمیت نمیده.
به ظرف های دست نخورده غذا نگاه کرد.
-بلند شو پارک رزان.
ولی رزی هیچ حرکتی نکرد.
جیسو پتو رو کنار زد و رزی رو مجبور کرد که بشینه.
-به چیزایی که بهت میگم با دقت گوش میدی.
فردا داری از بخش من میری و دیگه کسی نیست که به لوس بازیات اهمیت بده.
رزی سرکشانه صورتش رو به سمت دیوار گرفته بود و به جیسو نگاه نمیکرد.
جیسو چونه اش رو گرفت و به سمت خودش برگردوند.
-دقت کن پارک رزان. با همه وجودت به حرفام گوش بده.
بعد چونه رزی رو ول کرد.
بلند شد و صندلی گوشه اتاق رو کنار تخت رزی کشید و رویش نشست.
-درمورد زامبی ها چیزای زیادی توی مدرسه خوندی. ولی چیزایی که اینجا میبینی با اونا متفاوته.
اینجا ما خودمون زامبی ها رو میسازیم.
رزی با تعجب به سمت جیسو برگشت و جیسو ادامه داد.
-و DNA ای که به تو تزریق شد, برای کنترل و هدایت زامبی های آزمایشگاهی ماست.
رزی لرزید.
-توی فیلمی که جین بهت نشون داد دیدی که ادوارد سعی داشت ازت محافظت کنه. پس کسایی که باید ازشون بترسی اونا نیستن.
به صندلی تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت.
دوباره بوی گیاه مشام رزی رو پر کرد.
-از لیسا پرسیده بودی.
رزی هوشیار شد.
-گفتم که هرچی توی مدرسه یاد گرفتی رو فراموش کن.
نفسش رو صدا دار بیرون داد.
-بیرون از شهر, مردمی زندگی میکنن که بر علیه شهر ما شورش کرد و میخوان وارد شهر بشن و از منابع ما استفاده کنن.
پشت گردنش عرق کرد.
-برای همین ما به یه ارتش از زامبی ها نیاز داشتیم که به ما برای سرکوب کردن اونا کمک کنه. ولی بعد از یه مدت فهمیدیم که توانایی کنترل کردنشون رو نداریم, برای همین دی ان ایشون رو جدا کردیم و بعد از چندسال آزمایش و تست های ناموفق, تونستیم به تو بدون اینکه بمیری تزریقش کنیم.
رزی آب دهنش رو قورت داد, اینبار با دقت بیشتری به حرفهای دختر زیبا گوش میداد.
-حالا تو میتونی یه ارتش بزرگ از زامبی ها رو کنترل کنی و به ما کمک کنی بتونیم شهر و زندگیمون رو نجات بدیم.
جیسو موهاشو پشت گوش های عرق کرده اش فرستاد و بعد دستهاشو به هم قفل کرد.
رزی حس کرد جیسو داره دروغ میگه. بی فکر حسش رو به زبون آورد.
-تو داری دروغ میگی.
جیسو از جا پرید ولی سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه.
-اگر فکر میکنی داری دروغ میگم میتونی بری و حقیقت و پیدا کنی. فقط مراقب باش توی این راه سرتو از دست ندی.
بعد دوباره به صندلی تکیه داد.
-لیسا بدنش زخم شده بود. میدونی که وجود زخم روی بدن چقدر میتونه خطرناک باشه. برای هممون. پس لیسا از شهر خارج شد.
رزی بغض کرد.
-لیسا زنده اس. مثل بقیه مردم ما توسط مردم وحشی زمین گروگان گرفته شده.
به سمت رزی خم شد.
-تنها کسی که میتونه لیسا رو نجات بده تویی رزی. تو تنها کسی هستی که میتونه هممون رو از خطر نجات بده.
ظرف غذا رو برداشت و روی تخت گذاشت.
-غذا بخور, لجبازی نکن و زنده بمون. به خاطر لیسا زنده بمون پارک رزان.



ادامه دارد....
Ania_Fiction

Bubble Wrap Where stories live. Discover now