Bw.part11

325 60 13
                                    




Bubble Wrap

عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن



فصل سوم: عشق و آمادگی


جنی لرزید.
-من باید چیکار کنم؟
تاوا لیست نفرات و تاریخ های احتمالی که برای حمله در نظر گرفته بود رو به جنی داد.
-آماده اش کن. باید قوی بشه. اونقدر قوی که توی مبارزه ها نمیره.
جنی لیست رو توی جیب پشت شلوارش گذاشت و دوباره به سمت دوستهاییش که به ساحل برکه نزدیک بودند نگاه کرد.
با دیدن لیسایی که کنار جونگ کوک نشسته بود و موهای خشکی داشت لبخند زد.
به تاوا تعظیم کوتاهی کرد و به سمتشون رفت.
-میدونستم که میتونم روت حساب کنم کوکا.
جونگ کوک خندید و سراغ لیا رو گرفت.
-لیا گفت تا اینجا شنا میکنه. هنوز نرسیده؟
جنی وجود لیا رو فراموش کرده بود.
با نگرانی به سمت برکه برگشت. همهمه ای بین بچه ها افتاد و همه با نگرانی به هم نگاه میکردن.
جنی دکمه های کتش رو باز کرد تا برای پیدا کردن لیا توی دریاچه بپره, همون لحظه لیا خودش رو روی سنگ های کنار برکه بالا کشید و شروع کرد به سرفه کردن.
دوستاش به سمتش دویدن و برای بالا اومدن بهش کمک کرد.
کلمات رو بریده بریده بیان میکرد و بین هر کلمه نفس های تند و کوتاه میکشید.
-یه قایق کوچیک تفریحی غرق شده تقربیا بیست متری اون صخره اس.
نصفش هنوز زیر آب نرفته.
تقریبا نصف بچه ها با شادی جیغ کشیدن.
با اینکه هوا تاریک شده بود, خیلی سریع یه تیم شدن و برای تخلیه کردن قایق با لیا همراه شدن.
جنی به سمت لیسا رفت.
-برکه گردی خوب بود؟
لیسا لبخند زد و شلوار نسبتا خیسش رو به جنی نشون داد.
-تونستم پاهامو توی آب بزارم.
نفس عمیقی کشید.
-و غروب. اون فوق العاده است.
جنی خندید.
-وقتی اردوگاه خاموش شد, میتونی آسمون شب رو ببینی. همینطور هر روز صبح مجبوری که طلوع رو تماشا کنی.
جنی تعریف میکرد و لیسا دستهاشو با ذوق به هم کوبید.
چند قدم دور تر, تاوا به صورت جنی نگاه کرد.
از همان روز اولی که جنی رو دیده بود برایش جذاب بود.
رفتارهایش, شجاعتش و سرکش بودنش.
به عنوان تاوا, به عنوان لیدر و رهبر گروه کوچیکش, نمیتونست احساساتش رو نشون بده.
نمیتونست با جنی وارد درابطه بشه.
نمیخواست جنی به خاطر اون ضعیف بشه, از تمریناتش جا بمونه یا از جدیتش برای آموزش شاگرد هاش کم بشه.
و حالا کنار آسمون سرمه ای و نیمه روشن رنگ برکه, جنی داشت جوری به لیسا نگاه میکرد , که خودش تمام این سالها مشغول تماشای جنی بود.

                          *******

جیسو از دریچه کوچیک کف اتاقش بالا اومد و قالیچه سفید رنگ رو روی دریچه کشید.
لباس های بلند و ظریف تاوا رو در آورد و زیر تشکش تختش گذاشت.
موهاشو بست, لباس جیسوی محقق رو پوشید و به سمت بخش آموزش رزی راه افتاد.
بیشتر عصبانی بود تا ناراحت. هیچ وقت فکر نمیکرد جنی رو به یه دختر لاغر مردنی ببازه.
البته, هیچ برد و باختی وجود نداشت. جیسو برای داشتن جنی هیچ تلاشی نکرده بود.
هیچ وقت وقت استراحتش رو با جنی نگذرونده بود.
بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد.
رزی روی صندلی چرخ دارش رو به روی محفظه
شیشه ای که سه تا نمونه آزمایشی توش بود نشسته بود.
دو سمت محفظه , یک سنجاب و یک خرگوش زنده آویزون بود و نمونه های ازمایشی فقط کنار خرگوش ایستاده بودن و سعی میکردن از پشت شیشه ها به دستش بیارن.
جیسو کنار رزی ایستاد.
-ازشون بخواه برن سمت چپ.
جین کنار در ورودی نشسته بود و به جیسویی که میلرزید نگاه کرد.
-جیسو؟ حالت خوبه؟
جیسو به جین توجهی نکرد.
لگد آرومی به صندلی رزی زد و این بار کلماتش رو با قدرت تر و شمرده تر بیان کرد.
-ازشون بخواه برن سمت چپ. کنار سنجاب.
رزی شروع به گریه کرد. هیچ وقت حیوون ها رو از نزدیک ندیده بود.
چند هفته گذشته بود و هنوز هم از زامبی ها میترسید.
بعد از چند هفته هنوز نمیتونست راه بره.
دلش برای خانواده اش تنگ شده بود و به شدت به حرف زدن با لیسا نیاز داشت.
حساس و زودرنج شده بود با هر حرفی شروع به گریه میکرد.
سوکجین مراقبش بود. حواسش به غذا خوردنش بود, توی تمرین های راه رفتنش کمکش میکرد.
ولی جیسو, برخلاف روزهای اول, به نظر میرسید که از رزی متنفره.
هر چند وقت یک بار از بخش تحقیقات به این بخش میومد و رزی رو اذیت میکرد.
تقریبا عادت کرده بود, ولی همچنان نمیتونست جلوی گریه هاشو بگیره.
موهاش توی دست های جیسو کشیده شد.
-بنال لعنتی.
کلمات رزی بین هق هق هاش گم شد.
-برید ... سمت چپ ... عوضیا.
داد زد.
-لعنتیا گورتون رو گم کنید و برید سمت چپ.
جین بلند شد و به سمتشون اومد.
نمونه های آزمایشی بی قرار شدن و بی توجه به حیوونای جلوشون میخواستن کنار رزی برسن.
جین دستش رو روی دست جیسو گذاشت.
-جیسو بس کن.
اشک جیسو روی گونه هاش سر خورد.
-این آشغال به هیچ دردی نمیخوره. باید با همون لاغرمردنی لعنتی میفرستادیمش بیرون که بمیره.
بعد موهای رزی رو رها کرد و بیرون رفت.
رزی شک زده به جین نگاه کرد.
-لیسا رو فرستادین بیرون؟
دوباره هق زد.
-ولی به من گفتین اون اسیر شده.
بهم گفتین قراره برش گردونیم.
جین بغلش کرد.
-آروم باش. آروم باش. لیسا زنده اس و ما قراره برش گردونیم.
سر رزی رو تو آغوش کشید و بهش اجازه داد گریه کنه.
با صدای نمجون از جا پرید.
-باز چی شده؟
جین از رزی جدا شد.
دکمه کوچیک کنار میزش رو فشار داد.
-ببریدش به اتاقش. نیاز داره یکم استراحت کنه.
به نمجون اشاره کرد بشینه و صبر کرد تا رزی رو از اتاق بیرون ببرن.
نمجون روی صندلی کنار میز جین نشست و بهش خیره شد.
بیشتر از چیزی که انتظار داشت رزی و جین به هم وابسته شده بودن.
جین تمام زمانش رو صرف مراقبت از رزی میکرد.
بعد از دعوایی که باهم سر تزریق به رزی داشتن, جین به شدت ازش فاصله گرفته بود و یه جورایی رابطه اشون رو به هم زده بود.
رزی که بیرون رفت جین پشت میزش نشست و پرونده هاشو باز کرد.
-داره پیشرفت میکنه. برای هدایتشون لازم نیست حرف بزنه یا حرکتی نشون بده. فقط کافیه به کاری که میخواد نمونه ها براش انجام بدن فکر کنه.
عینکش رو در آورد به به سمت نمجون برگشت.
-در مورد جیسو.
شونه هاشو بالا انداخت.
-به نظرم بهتره یه فکری براش بکنی. واقعا معلوم نیست مشکلش با رزی چیه.
نمجون خم شد و دستش رو روی دستای جین گذاشت.
-نیومدم اینجا درمورد اونا حرف بزنم.
جین دستش رو آروم از زیر دست کسی که قبلا بیشتر از هرچیزی توی دنیا دوستش داشت بیرون کشید.
عینکش رو روی چشماش زد و وانمود کرد سرش با پرونده هاش گرمه.
-حرف دیگه ای نمونده.
نمجون نفسشو صدا دار بیرون داد, دستشو توی موهاش کشید و به صندلی اش تکیه داد.
-جین, من بارها به خاطر اون اتفاق ازت معذرت خواهی کردم. چند هفته گذشته و من دلم برات تنگ شده.
جین سرش رو بالا نیاورد و همچنان به پرونده هاش خیره موند.
-میشه تنهام بزاری؟ سرم خیلی شلوغه.
نمجون با بیمیلی بلند شد.
-با جیسو حرف میزنم.
بعد از در خارج شد.
جین خودکارش رو روی میز انداخت و دستی به صورتش کشید.
دلتنگ آغوش نمجون بود. ولی نیاز داشت خودش رو ثابت کنه.
باید تمام زمان و تمرکزش رو روی آموزش رزی میزاشت که به نمجون ثابت کنه تزریقش رو روی شخص درستی انجام داده.

                              *****

ادامه دارد....
Ania_Fiction

Bubble Wrap Where stories live. Discover now