کاور از یه نویسنده ی خفن Nazanin_0 💜
زين يه هنرمند خيابوني كف خوابه. ليام يه بيزينس من موفق. زين تصميم ميگيره زندگيش رو وراي محدوديت ها رنگ كنه و وقتي زين اين كارو ميكنه ليام ميفهمه هنر زين بيشتر از اوني بود كه فكرشو ميكرد.
آبي، قرمز، سبز، بنفش، زين به آرومي تكرار كرد. آبي، قرمز، سبز، بنفش. آبي و قرمزو تو كاسش تركيب كرد، يه ذره سفيد اضافه كرد و سريع با قلمو هم زد. يه ذره لرزيد و قبل از اينكه نفس كشيدنش همه رو خراب كنه كاسه رو زمين گذاشت. بخاطر هواي سرد نوامبر به سختي دستاشو حس ميكرد بخصوص شب ها ديروقت.
دوباره اسم اون رنگ هارو تكرار كرد به اميد اينكه تصوير تو مغزش بمونه. دوباره رنگ هارو تو كاسه ريخت و به سرعت رفت سراغ يكي از بوم هايي كه مونده بود. ميخواست سريع پول دربياره وگرنه گرسنه ميموند.
زانو زد و بوم رو جلوي خودش قرار دادبا دستش پارچه شو لمس كرد و لبخند زد به سرعت قلمورو به بنفش آغشته كردو يه خط مورب كشيد، اون هميشه با رنگاي روشنتر شروع ميكرد. دندون هاش بهم ميخورد و با هر نفسي كه ميكشيد انگار دود از دهنش خارج ميشد.
چهره هارو با بنفش رنگ ميكرد، با چشم هاي بستش سعي ميكرد تصويرو تجسم كنه. آبي، قرمز،سبز،بنفش. قلمو رو به آب زد و به سبز آغشته كرد و شكل هاي بيشتري به بوم اضافه كرد. تمركز كرد و افكارش تو رنگا گم شدن دستشو بالا آوردو در حالي كه سرفه هاي بدي ميكرد، دهن خودش رو با قسمت داخلي آرنجش پوشوند.
احتمالا قفسه ي سينش سرماخورده بود و محبور شد تا بدتر نشده زودتر شالو به خودش بپيچه. زين ژاكت پارش رو به خودش نزديك كرد و به پشت بوم كه فقط كمي با چراغ هاي خيابان روشن شده بود.
وقتي كارش با سبز تموم شد با قرمز ادامه داد، با چشماش اين رنگ پر شور رو دنبال كرد. قلمو رو كنار بوم قرار داد. زانو زد، چشماشو بست و شقيقش رو فشار داد. قرار بود كمك كنه خاطره ي شاهكاري تو ذهنش بياد. نااميد آهي كشيد و به بوم نگاه كرد، هنوز به يه كم رنگ آبي احتياج داشت. اما زين مطمئن نبود كجا ازش استفاده كنه .
وقتي تصوير دوباره به ذهنش اومد سريع قلمو رو تو آبي فروكرد و روي اون بوم رنگارنگ زد. آبي خيلي زود با قرمز مخلوط شد، قرمز با بنفش، بنفش با سبز، سبز با آبي. مخلوط هاي بي پاياني كه زين رو به خودش مجذوب ميكردن. عرق پيشونيش رو پاك كرد، تصادفا يه سمت پيشونيش آبي شد اما زين ناديده گرفت.
بالاخره تموم شد، خيلي طول كشيده بود، پاهاش خواب رفته بودن، خورشيد هم درحال طلوع كردن بود. به آسمون صورتي-نارنجي نگاه كرد، پرواز پرنده ها تو ابرهارو ديد كه احتمالا دنبال غذا براي بچه هاشون بودن.
به شاهكارش نگاه كرد و لبخند زد اما هيچي نگفت و وقتي چيزي نميگفت يعني چيز خوبي نبود، اون يه هيچيه خوب بود. خطوطي كه اونجا بودن هدف داشتن. زين يه بار ديگه لبخند زد و نقاشيشو جلوي خودش نگهداشت اجازه داد خطوط خشك نشده پايين بريزن و يه چيز جديد درست كنن.
فروختنش ناراحت کننده بود، زين ميخواست اون نگهداره اما كجا؟ اين از عيباي بيخانمان بودنه. به آرومي از جاش بلند شد و پاهاي خواب رفتشو رو زمین كشيد.
نقاشي رو به انتهاي خيابون كنار چهار تا كاره ديگش براي خشك شدن قرار داد. بعدا اونارو ميفروخت و به خودش اطمينان داد اندازه ي غذا خوردن و چند تا بوم پول به دست مياورد اما الان بالش و پتوي كثيفش رو كنار نقاشي محبوبش قرار داد. آهي كشيد و قبل از بستن چشم هاش لبخند كوچيكي زد. موقعيت راحت خودش رو پيدا كرد. مثل هميشه.
کامنت و وت و تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜
YOU ARE READING
paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]
Fanfiction"خيلي آشفته اي، بذار درستت كنم" -چي رو ميخواي نقاشی كني؟ +تورو ترجمه فف paint اثر @boytoys کاور از دوست خوبم نازنین @nazanin_0 که چیزای بی نظیری مینویسه و خیلی ازش ممنونم گایز این اولین تجربه ی منه و امیدوارم دوسش داشته باشین💜 هر نقد و پیشنهادی ر...