روزی رو به یاد میارم که کمی لنگ میزدی..
دستتو انداختم دور شونه هام و سنگینیتو به دوش کشیدم تا برسونمت به یه جای امن..
انقدر با دل آشفتم کلنجار رفتم تا زمانی که باز قوی شدی، بال و پر درآوردی و توی چشمات میدیدم که شوق پرواز به یه جای دور رو داری..(:
من بهت نقشه رو دادم و تماشات کردم که با چه سرعتی ازم دور شدی؛ اما من خوشحال بودم، چون میدونستم روحتو آزاد میکنی و قلبتو رنگی...
من هنوز امید دارم، میدونم که یه روز میرسه که به یاد میاری. وقتی که خسته یه جا نشسته باشی و از خودت بپرسی چیشد که اینجایی..؟
روزی که دلتنگم شده باشی و آرزو کنی که کاش دوباره همدیگرو درآغوش بگیریم..
و در لحظه ای که قلبت قلبم رو صدا میزنه؛ من اینجا خواهم بود، با آغوشی باز!
شاید نقشه رو گم کرده باشی، ولی، من ایمان دارم که قلبت راه رو فراموش نکرده و قلبت بهت مسیرو نشون میده..
گرمایی رو در قفسه سینم احساس میکنم و لبخند میزنم ♡ (:
VOUS LISEZ
this thoughts of mine (just a notebook)
Aléatoireخب، من فقط میخوام جمله ها یا شاید بندهایی که به ذهنم میرسه رو اینجا بنویسم تا شاید از فراموش شدگی نجات پیدا کنن!