اروم از بیمارستان بیرون اومد...
خودش رو روی نیمکت سفید جلوی بیمارستان انداخت و سرش رو توی دستش گرفت...
دیگه نمیتونست... دیگه نمیتونست تحملش کنه...خسته شده بود...
خیلی خسته...
اشک هاش روی صورتش راه افتادند...اما تلاشی برای پاک کردن یا پوشوندنشون نکرد...
همونطور که اشک میریخت به مردمی که بی توجه از کنارش حرکت میکردند نگاه کرد و اهی کشید...
یه نفر روی نیمکت کنارش نشست...برگشت و نگاهش کرد...
یه مرد جوون بود...
اون توی دستش دوتا ابنبات چوبی داشت...به ابنبات ها نگاه کرد و بعد دوباره نگاهشو به مرد داد و بعد هم اروم به رو به روش خیره شد و بی صدا اشک ریخت
صدایی گفت
-باید... خیلی برات سخت باشه ...به طرف صاحب صدا ... یعنی کسی که کنار دستش نشسته بود برگشت و بهش نگاه کرد...
اون مرد یکی از ابنبات ها رو طرفش گرفت...
-بیا... بخورش... یه چیز شیرین... حالت رو بهتر میکنه...همچنان شوکه به اون مرد خیره بود که اون مرد دستش رو گرفت و ابنبات رو کف دستش گذاشت و گفت
-میدونم... من یه غریبه م و حتما شوکه شدی... اما قبولش کن...بعد از جاش بلند شد و داخل بیمارستان رفت و اون رو شوکه درحالی که به ابنبات کف دستش نگاه میکرد تنها گذاشت...
ابنبات رو روی نیمکت گذاشت و اشک هاش رو پاک کرد...
یه نفر...
فکر نمیکرد یه نفر بهش اهمیت بده...از جاش بلند شد و به بیمارستان رفت...
باید اونو پیدا میکرد...
اون شخص...بلاخره پیداش کرد...
به بخش کودکان میرفت...
با خودش فکر کرد
-بچه ش مریضه؟وارد بخش کودکان شد و دنبالش رفت و بلاخره... پیداش کرد...
داشت با یه دکتر توی اتاقی حرف میزد و پسر بچه ی حدودا هفت ساله ای رو دید که داخل اتاق روی تخت معاینه نشسته...
گوش های تیزی داشت حتی با اینکه فاصله ش زیاد بود به خوبی شنید که دکتر بهش چی میگه...
-پسرتون باید سریعا مورد عمل پیوند قرار بگیره... وگرنه مجبوریم دیالیزش کنیم...مرد نفسش رو فوت کرد و گفت
-متوجه ام... اما چه کاری از دست من بر میاد؟
دکتر اهی کشید و چیزی نگفت
بچه از روی تخت بلند شد و گفت
-من میرم بیرون...دکتر و پدرش چیزی نگفتند پس اون هم بیرون اومد...
و یه راست به طرفش راه افتاد و جلوش وایساد..
-سلام...اروم جوابش رو داد...
پسر بچه نگاهش کرد و گفت
-من منگ یائو هستم... اسم تو چیه؟کمی گیج بود اما لبخندی زد و جوابش رو داد
-من... اسمم هوان عه...
پسر بچه بهش لبخندی زد و گفت
-چرا... اینطوری نگاهم میکنی؟خواست چیزی بگه... اما پشیمون شد و گفت
-هیچی... مهم نیست...
پسر بچه گفت
-هوان گه ... راجب من شنیدی نه؟ که مریضیم چیه...هوان اروم سرش رو به معنی اره تکون داد
-هوان گه...تو میدونی...باید چی کار کنم؟چی کار کنم که خوب شم؟هوان اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-تو نمیتونی کاری کنی... افراد دیگه ای هستند که باید یه کاری انجام بدن...همون موقع بود که پدر اون بچه بیرون اومد و با دیدن هوان گفت
-اوه... پس... اینجا کار داشتی؟
هوان اروم جواب داد
-نه...راستش من...همون موقع اون بچه دستش رو گرفت و گفت
-هوان گه... مریض اینجا یا دکتر و پرستار نیستی مگه نه؟ وقت ملاقات تموم شده نمیری خونه ت؟هوان نگاهش کرد و گفت
-من... چرا...
و بعد رو به پدر منگ یائو تعظیمی کرد و به طرف دیگه ای شروع به حرکت کرد...
منگ یائو به پدرش نگاه کرد
-یکم... عجیب بود...هوان گه...مرد سری تکون داد و گفت
-وقت رفتنه...
و شروع به حرکت کرد
منگ یائو هم پشت سرش راه افتاد...هوان رفتنشون رو تماشا کرد و به بخش دیگه ای توی بیمارستان رفت...
به شخصی که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد...و بعد برگشت تا بیرون و به همون نیمکت بره...
معمولا هیچ کس حالا که ساعت ملاقات تموم شده بود اونجا نمیشست پس میتونست شب رو روی اون نیمکت سر کنه...روی نیمکت دراز کشید... ابنبات هنوز همونجا بود...
برش داشت و اونو توی دستش گرفت
چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد اونو روی نیمکت کنار خودش گذاشت و چشم هاش رو بست...سرو صدا و شلوغی مردم رو میشنید ولی نمیخواست چشم هاش رو باز کنه...
نه تا زمانی که صبح نشده...نفهمید چقدر گذشت...یک روز کامل؟ اما وقتی یکی تکونش داد چشم هاش رو باز کرد...
هوا تازیک بود و اون شخص که صداش زده بود پدر همون بچه منگ یائو بود...روی نیمکت نشست
-چرا اینجا خوابیدی؟نگاهش کرد... نمیدونست چطور جواب بده ... اون مرد سوال دیگه ای پرسید
-جایی... برای رفتن نداری؟اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و کمی کنار تر رفت تا اون مرد هم بشینه...
مرد گفت
-اول باید ... خودم رو معرفی کنم نه؟ این کار رو میکنم... من اسم تو رو میدونم...پس درست نیست که خودمو معرفی نکنم... من مینگجو هستم... نیه مینگجو... حالا... میتونی بهم بگی چرا... این وقت شب اینجایی؟هوان نگاهش کرد و گفت
-برادرم... اینجاست...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-بیماریش... خیلی جدیه؟
-مرگ مغزی شده...مینگجو چند ثانیه ای خشک شد و هوان ادامه داد
-من معتقدم... اون مرده... و... باید اجازه بدیم اعضای بدنش اهدا بشه... اینجوری ... جون افراد دیگه ای رو نجات میدیم اما برادرم... برادر دیگه م میگه من بی عاطفه م و برادرمون هنوز نفس میکشه و کسی حق نداره... اجازه پیوند بده... در نتیجه از خونه .... یه جورایی بیرون شدم و جایی ندارم که برم...مینگجو سری تکون داد و گفت
-میتونم...یه کاری برات بکنم...پسر من... احتیاج به مراقبت داره... دنبال یه پرستار براش میگردم میتونی... پرستارش بشی؟ اون... معمولا با هر کسی صحبت نمیکنه و امروز دیدم باهات خیلی راحته... بهت جای خواب و غذا هم میدم... خوب چی میگی؟هوان شوکه نگاهش کرد... نمیدونست چی باید بگه....
اما اخر سر قبول کرد
YOU ARE READING
Beautiful soul
Fanfictionخواهش میکنم تمومش کن... اینطوری... بیش تر از همه... خودت اذیت میشی... بزار من برم... باشه؟