روزی که هوان منگ یائو رو برای معاینه برد یه سر هم به بدن خودش زد و اونجا بود که دکتر رو درحال یه صحبت جدی با وانگجی دید
-در هر حال... حتی اگه عمل پیوند انجام نشه برادرتون حداکثر دو هفته زنده س... وضعیتش داره بد تر میشه...خواهش میکنم عاقلانه تصمیم بگیرید ...
وانگجی گفت
-من فقط میخوام تنها عضو باقی مونده از خوانواده م... تا جایی که میشه زنده بمونه.. حتی اگه فقط چند ساعت بیشتر باشه... درکش انقدر سخته؟دکتر کمی این پا و اون پا کرد و گفت
-سخت نیست... من درک میکنم... فقط اینکه... وقتی اهدا انجام میشه...وانگجی اخمی کرد و داد زد
-برام مهم نیست! مهم نیست زندگی چند نفر نجات پیدا میکنه... مهم نیست قسمتی از وجودش تو بدن یکی دیگه میمونه...مهم اینه که دیگه برادرم اینجا نیست... اون شخصی که نجات پیدا میکنه برادرم نیست پس چرا باید اجازه بدم بدنش رو تیکه تیکه کنین؟!هوان سر جاش خشک شده بود و این مکالمه رو نگاه میکرد...
نمیفهمید چرا وانگجی از این دید نگاه نمیکنه که اگه اون به جای بیمار مرگ مغزی بیمار منتظر پیوند بد حال بود...الان چه حالی داشت؟!
اروم جلو رفت... دکتر سعی داشت وانگجی رو قانع کنه اما اخر سر وانگجی راهش رو کشید و رفت...
هوان به دیدن منگ یائو رفت... اما وقتی به جایی که باید اونجا همو میدیدند رسید منگ یائو اونجا نبود..دکتر منگ یائو رو دید که داشت به پرستار میگفت کارای بستری شدنش رو انجام بده...
هوان احساس عذاب وجدان میکرد
کاش اون زمان که زنده بود کارت اهدا عضو میگرفت...توی بیمارستان کنار منگ یائو نشست و بی صدا ازش عذر خواهی میکرد...
اگه ...فقط اگه تواناییش رو داشت...همون موقع بود که مینگجو رسید و وارد اتاق شد..
با دیدن هوان به طرفش اومد و پرسید
-چی شده؟!هوان اهی کشید
-گفتن... لازمه بستری شه... حالش خیلی بده ...باید تحت نظر باشه تا دو هفته و اگه عضوی براش نرسه دیالیز رو شروع میکنن...مینگجو اهی کشید...
هوان سرش رو پایین انداخت و گفت
-متاسفم... برادرم... فقط اگه برادرم راضی میشد...مینگجو نگاهش کرد و چیزی نگفت
بیشتر نگران هوان بود تا پسرش... باید رابطه اون و برادرش رو با هم درست میکرد...
برادرشون قطعا به زودی میمرد... مرگ اون برادر... مطمعنن به اندازه کافی سخت هست...باید این دوتا پشت هم و کنار هم باشن...
پرسید
-برادرت... که اینجا بستریه... اسمش چیه؟هوان جواب داد
-شیچن... اسمش اینه...لان شیچن... برای چی میپرسی؟
مینگجو شونه ای بالا انداخت
-هیچی... همینطوری... کنجکاو شده بودم اسمش چیه... راستی پدر و مادرتون کجان؟
ESTÁS LEYENDO
Beautiful soul
Fanficخواهش میکنم تمومش کن... اینطوری... بیش تر از همه... خودت اذیت میشی... بزار من برم... باشه؟