e2

674 88 40
                                    

خونه مینگجو یه خونه ی سه خوابه اما نسبتا کوچیک بود...

مینگجو خونه رو نشون هوان داد...

ساعت تقریبا یک نیمه شب بود پس طبیعی بود که منگ یائو الان خواب باشه...

مینگجو بعد از اینکه هوان وارد اتاقش شد بهش گفت
-اگه بفهمه قراره اینجا بمونی و پرستار تمام وقتش باشی خیلی خوشحال میشه... راستی... ترجیه میدی حقوقت رو به حسابت بریزم یا نقدی بهت بدم؟

هوان چند لحظه ای نگاهش کرد و بعد گفت
-اه... کارت... بهت شماره حساب میدم...

وقتی مینگجو رفت روی تختی که بهش داده بود دراز کشید و فکر کرد
اون پول... میتونست باهاش چی کار کنه؟

نفس عمیقی کشید
شاید بهتر بود تا صبح صبر کنه...
فعلا باید میفهمید چرا همه چیز انقدر عجیبه...

صبح وقتی از اتاق بیرون اومد یه نوشته رو در اتاق دید
"منگ یائو باید ساعت ۹ بره دکتر..‌ ویزیت بشه میتونه تنها بره اما اگه همراهش بری بهتره"

به ساعت نگاه کرد هشت صبح بود...
اروم وارد اتاق منگ یائو شد و بیدارش کرد...
براش صبحونه درست کرد...

با اینکه تا حالا این کار رو نکرده بود و مطمعن نبود چطور میتونه انجامش بده... اما منگ یائو بدون هیچ شکایتی اونو خورد و به نظر دوستش داشت...

این یه جورایی خیالش رو راحت کرد و یه جورایی هم نگرانش کرد...

توی راه بیمارستان شیچن یکم عقب تر از منگ یائو راه میرفت...
به منگ یائو گفت اینجوری خیالش بابت اینکه اون خوبه راحت تره اما دلیل اصلیش چیز دیگه ای بود
وقتی به بیمارستان رسیدند..

هوان از منگ یائو خواست تا تنهایی با دکترش صحبت کنه و منگ یائو هم قبول کرد که تنها بره...
پس هوان هم به بخش دیگه ای رفت...
جایی که اون اونجا بود...

وقتی وارد اتاق شد برادرش رو دید...
وانگجی کنارش روی صندلی نشسته بود و به چهره ش نگاه میکرد
میخواست چیزی بگه اما میدونست که نادیده گرفته میشه...

پس چیزی نگفت و توی سکوت وانگجی رو تماشا کرد...
دوست داشت بهش بگه
-انقدر بالا سرش نمون فایده ای نداره... اون دیگه بیدار نمیشه ولی‌‌...

اهی کشید و برگشت‌...
وقتی به بخش کودکان رسید منگ یائو کارش با دکتر تموم شده بود و منتظرش بود...

وقتی هوان رو دید لبخندی زد و به طرفش رفت و دستش رو محکم توی دستش گرفت
هوان هم لبخندی زد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-بریم؟

-اره... کاری ندارم...
اونها به خونه برگشتند... وقتی که هوان برای منگ یائو ناهار درست میکرد پرسید
-راستی..‌ دکتر چی بهت گفت؟

منگ یایو شونه ای بالا انداخت و گفت
-هوان گه... من هویج دوست ندارم... میشه توش نریزی؟
هوان به هویج ها نگاه کرد و گفت
-باشه...

Beautiful soulWhere stories live. Discover now