جانگ کوک چشاش با تعجب و کمی ترس بازشده بود و نمیتونست نگاهاشو از صفحه تلوزیون بکشه.
"اینارو به پلیس گفتین؟"
با سوال خبرنگار، همسایشون سرشو به دو طرف تکون داد و شروع کرد حرف زدن.
"نه، البته که نگفتم ولی وقتی آقای جئون چند ساعت قبل اومد و گفت 'من همسرمو دوست دارم، میخوام نجاتش بدم،کمک کنین' اعصابم خراب شد.واقعاً اگه همچین چیزی واقعیت داره، چیزهای باورنکردنی داره اتفاق میوفته."
"به شما گفته بود که این فرد کیه؟"
زنِ اشک هاشو پاک کرد و با صدای لرزونش گفت:
"ن..نه، نگفت."
جانگ کوک بعد این که به خودش اومد، زود تلوزیونو خاموش کرد،گوشیشو قطع کرد و تو جیبش گذاشت.به طرف در نگاه کرد. بعد مطمئن شدن از اینکه کسی نزدیکیای اتاقش نیست، کوکتیلی رو که توی یخچال کوچیکِ اتاقشون بود دستش گرفت.
باید این نوشیدنی رو هرچه زودتر از بین می برد.
در بازکنو از کمدش برداشت ( پ.ن:وای به حال کسی که تو کمدش دربازکن نداره😂) و در کوکتیلو به طوری که صداش زیاد درنیاد، باز کرد.
داشت فکر میکرد که کوکتیلو میتونه کجا بریزه.آخرش حمومی که توی اتاقشون بود یادش افتاد و سریعاً به اون طرف رفت. مایع داخل شیشه رو به روشویی ریخت.
بعد ابنکه همشو ریخت، آبو باز کرد تا لکه هایی رو که تو روشویی مونده بود هم شسته بشن تا هیچ سرنخی باقی نذاره.
وقتی سرشو بلند کرد چهره ترسیده ی خودشو توی آینه دید. باید خودشو از این وضعیت بدون اینکه بهش هیچ آسیبی برسه، نجات میداد.عرق های سرد رو پیشونیشو با پشت دستش پاک کرد.
با شیشه ی خالی که تو دستش مونده بود، در اتاقو کمی باز کرد تا ببینه کسی اطراف هست یا نه.
با دیدن پلیسی که از طبقه بالا به پایین میرفت،با عجله درو بست و تو اتاقش موند.
شیشه رو توی سطل آشغال طوسیِ کنار میز تلوزیون انداخت و دربازکنو سرجاش -تو کمد- گذاشت.
کلاه، عینک و ماسک سیاهشو پوشید و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی نمیتونه بشناسدش، جلوی پالتوی بلندشو بست و از حیاط پشتی رفت بیرون.
چند ثانیه بعدِ بیرون رفتن، با دیده شدن از طرف یکی از خبرنگارا، همشون به طرفش هجوم بردن. جانگ کوک قدم هاشو سریع تر کرد،طوری که دیگه شروع کرده بود دویدن.
با وجود اینکه خبرنگارارو پشت سر گذاشته بود، ولی نمیتونست وایسته.باید بی گناه بودنشو به پلیس ها و همه ی مردم نشون میداد.
وتنها راه این هم کمک گرفتن از یه پلیس سابق بود.همسر قبلی خواهرش مین یونگی.
از جایی که یونگی معمولا این ساعتهای روز جلوی مدرسه دخترش می ایستاد، به طرف مدرسه خواهرزادش رفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
hallucination ¤ jikook
Fanfictionیه زوج متاهل ولی ناراحت یه همسری که خیانت دیده تا چه حدی میتونه زیاده روی کنه؟! طلاق؟ شاید... یا یه راه حل دیگه هم میتونست باشه؟ "وقتت داره تموم میشه جئون جانگ کوک..."