part(5)

112 29 9
                                    

(فصل دومonly you)🥀

گونه دارسی رونرم بوسیدم شاید دیگه هیچوقت نبینمش دلم براش واقعا تنگ میشه واقعا میتونم دوریشو تحمل کنم؟

لویی:لیلی بیا صبحونه رواماده کردم تاقبل ازاینکه بری یه چیزی بخور

همراه بالویی ازاتاق خارج شدم وبه طرف اشپزخونه رفتم لیام روسرمیزدیدم
هم لیام هم لویی ازاین موضوع ناراحت بودن
وقتی سرمیزصبحونه نشستم لیام گفت:لیلی اینکارونکن

توصداش التماس بودشاید دلش برای دارسی میسوخت امامن نمیتونستم منصرف شم نمیتونستم یک عمرباحسرت زندگی کنم پس دلم چی میشد؟!!!

لویی:ادرس جیسون وبرات میفرستم....لیلی بازم میگم این راه مسیربازگشتی نداره بخاطر دارسی نکن اینکارو

_تودرست میگی لو شاید دیگه برنگردم شاید دیگه هیچوقت دارسی رونبینم....اما دخترم وقتی بزرگ شد میفهمه که بایدبرای چیزی که دلش میخوادبجنگه تاباحسرت تااخرعمرزندگی نکنه من میخوام از نبودِ هری مطمئن شم چه برگردم چه نگردم....فقط دارسی رومث هری بدونین دخترمو ول نکنین

جمله های اخرو با بغض میگفتم
نمیدونم میتونم تحمل کنم یانه ولی این کاری بود که بایدمیکردم

ازسرمیزبلندشدم وبه طرف درخروجی رفتم

لویی:هی....چیزی لازم داری؟؟

برگشتمونگاش کردم

_همینکه مراقب دارسی باشی کافیه

ازاونجا خارج شدم یه تاکسی گرفتم وبه طرف فرودگاه رفتم
باید برمیگشتم لس انجلس چهارسال ازاونجافرارمیکردم حالاباید باپایه خودم برم اونجا...

داخل هواپیماکه شدم حالم بدشد احساس ضعف داشتم شاید بخاطراینکه چیزی نخوردم شایدم بخاطراسترس
بایکم اب بهترشدم...

وقتی رسیدم غمی بزرگ نشست توی دلم
حالا کجابایدبرم؟
بایه ماشین خوندمورسوندم به بیمارستان استایلز دیگه کسی اونجا کارنمیکرد
دلم واسه همه تنگ شده
کندیس...مایلی....نایل
وای نایل....همه اتفاقات چهارسال پیش جلوی چشمم زنده شدوتنهاکاری که ازدستم برمیومد اشک ریختن بودشاید میتونستم بااشک ریختن خودمواروم کنم تقریبا تاغروب تواون خرابه بودم هرچنددقیقه یکبار یه خاطره یادم میومدودوباره اشک بودکه ازچشمام به روی گونه هام سرازیربود
باید شب ویک جایی میموندم وازفردا دنبال هری میرفتم
اول یکم خریدکردم چون واقعا دیگه داشتم تلف میشدم ازدیروز چیزی نخورده بودم بعدم بایه ماشین به خونه هری رفتم...
برقارو روشن کردم شبیه خونه ارواح بود پراز خاک وکثافت
وارداشپزخونه شدم ویه چیزی واسه خودم اماده کردم وخوردم بعدم به طرف اتاقا رفتم
رد خون هنوز روی زمین بودروی زانونشستم ودستموروی لکه هاکشیدم اینالکه های خونِ کامیلابود
به یاداوری خاطرات داشت عذابم میدادسریع رفتم پایین وروی مبل نشستم وپاهاموتوی بغلم گرفتم افکارمنفی داشت روانیم میکرد کاش النوربود بهم دلداری میداد
گوشیموبرداشتمو دنبال شماره جاستین گشتم شاید به عنوان دوست بتونه کمکم کنه....

_______________________________________

جاستین:لیلی من احساس میکنم توعقلتوازدست دادی‌

_نه جاستین من تازه سرعقل اومدم

جاستین:تودیوونه شدی؟

عصبی دادزدم:چون میخوام برم پیش هری دیوونگیه؟؟

جاستین:یادت نره هری بخاطراینکه تواسیب نبینی خودشوقربانی کرد وگرنه خیلی راحت میتونست فرارکنه

_میدونم چهارساله دارم ازعذاب وجدان دیوونه میشم میخوام اینکاروبکنم تاوجدانم راحت شه

جاستین:ما الان چندساله دنباله جیسون هستیم اماهیچ ردی ازش نیست....اون رحم نداره لیلی....هری رو فراموش کن برگرد پاریس ویه زندگیه دیگه برای خودتودارسی بساز

_من دیگه پاموتواون شهرلعنتی نمیزارم...دیگه حتی نمیخوام دیویدوببینم

دستشوگذاشت روشونم سعی کرداروم باشه چندتانفس عمیق کشیدوگفت:لیلی من هیچ کمکی نمیتونم بهت بگم این راه اخرش به بی راهه میکشه ادمو...برگرد وهری رو فراموش کن

_فکرکردم حداقل تودلداریم میدی

جاستین:من فقط نگرانتم لیلی ببین...

پریدم وسط حرفش وگفتم:سرم درد میکنه جاس برو خودم تنهامیرم جلو

ازجاش بلندشدوگفت:تولجبازی....میترسم واقعا نگرانتم.....میخوای اینجاتنهاباشی؟؟جیسون میاد سراغت

_خودم باید برم سراغش نه اون

رفت طرف دروبازش کرد برگشت ونگام کرد

جاستین:چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن

_باشه...ممنون

لبخندتلخی زدورفت
نمیدونستم به حرفایه لویی وجاستین گوش بدم یاخودخواهانه برم جلو
روی کاناپه درازکشیدم وچشماموبستم نمیدونم چقدر گذشت ولی باهمون فکرخراب وداغونم خوابم برد...

اروم جلو رفتم
این هری بود؟چرا این شکلی شده بود؟؟؟!!!
بادیدنش زدم زیرگریه...نزدیکش شدم سعی میکرد روشوازمن بگیره
باهق هق گفتم:هری به من نگاه کن....من برگشتم

باصدای لروزن گفت:دیراومدی لیلی...خیلی دیراومدی....

بادادی که زدم ازخواب پریدم
نفس نفس میزدم عرق کرده بودم
کابوس وحشتناکی بودوبیشتر دردناک
بطری اب وبرداشتم وازش خوردم
گوشیم زنگ خورد تعجب کردم این موقع شب؟!!
همزمان باصدای زنگ گوشی صدای درهم اومدیکم ترسیدم...گوشیموبرداشتم وبه طرف در رفتم گوشیوجواب دادم:بله

صداش پیچید توگوشم که باخنده گفت:دیدم نیومدی گفتم خودم بیام

گیج شدم همون لحظه دروبازکردم که مردسیاه پوشی به طرفم اومد تاخواستم فرارکنم دستمالی جلوی دهنم گرفت ومن تنها اخرین لحظه صدای جیغ خودموشنیدم که ازیکی کمک میخواست...
___________________________________
دینگ دینگ
بگین ببینم بنظرتون لیلی چه بلایی سرش میاد...

The Pain (Only You season2)Where stories live. Discover now